گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نظامی

چون سهیل جمال بهرامی

از ادیم یمن ستد خامی

روی منذر از آن نشاط و نعیم

یافت آنچ از سهیل یافت ادیم

گشت نعمان و منذر از هنر‌ش

این به شفقت برادر آن پدرش

پدری و برادری بگذار

آن رهی‌، وین غلام در همه کار

این رقیبش به دانش آموز‌ی

وان رفیقش به مجلس‌افروز‌ی

این به عِلم استواری‌اش داده

و‌آن نشاطِ سواری‌اش داده

تا چنان شد بزرگی بهرام

کز زمینش بر آسمان شد نام

کارش الا می و شکار نبود

با دگر کارهاش کار نبود

مردهٔ گور بود در نخچیر

مرده را کی بود ز گور گزیر‌؟

هر کجا تیرش از کمان بشتافت

گور چشمی ز چشم گوری یافت

اشقری بادپای بودش چست

به تک آسوده و به گام درست

پر برآورده پای از اندامش

دستِ پَرکن شکسته از گامش

ره‌نوردی که چون نبشتی راه

گوی بُردی ز مهر و قرصه ز ماه

کرده با جنبشِ فلک خویشی

باد را داده منزلی پیشی

پیچ صد مار داده بود دمش

گور صد گور کنده بود سُمش

شه برو تاختی به وقت شکار

با دگر مرکبش نبودی کار

اشقرِ گور سُم چو زین کردی

گور بر گَردش آفرین کردی

باز ماندی به تک ستوران را

سفتی از سم سرین گوران را

وقت وقتی که از ملالت کار

زین برو کردی آن هژیر سوار

گشتی از نعل او شکارستان

نقش بر نقش چون نگارستان

بیشتر زانکه سنگ دارد وزن

پشته‌ها ریختی ز گور و گوزن

روی صحرا به زیر سم ستور

گور گشتی ز بس گریوه گور

شه بر آن اشقر گریوه نورد

کز شتابش ندید گردون گرد

چون کمند شکار بگرفتی

گور زنده هزار بگرفتی

بیشتر گور که‌آورید به بند

یا به بازو فکند یا به کمند

گور اگر صد گرفت پشتاپشت

کمتر از چار ساله هیچ نکشت

خون آن گور کرده بود حرام

که نبودش چهار سال تمام

نام خود داغ کرد بر رانش

داد سرهنگی بیابانش

هرکه زان گور داغدار یکی

زنده بگرفتی از هزار یکی

چون که داغ مَلِک بر او دیدی

گرد آزار او نگردیدی

بوسه بر داغگاه او دادی

بندی‌یی را ز بند بگشادی

ما که با داغ نام سلطانیم

خَتلی آن به که خوش‌تَرَک رانیم

آنچنان گورخان به کوه و به راغ

گور که داغ دید رست ز داغ

در چنین گورخانه موری نیست

که برو داغ دست زوری نیست

روزی اندر شکارگاه یمن

با دلیران آن دیار و دمن

شه که بهرام گور شد نامش

گوی برد از سپهر و بهرامش

می‌زد از نزهت شکار نفس

منذر‌ش پیش بود و نعمان پس

هر یکی در شکوه پیکر او

مانده حیران از پای تا سر او

گردی از دور ناگهان برخاست

که‌آسمان با زمین یکی شد راست

اشقر انگیخت شهریار جوان

سوی آن گرد شد چو باد روان

دید شیری کشیده پنجه زور

در نشسته به پشت و گردن گور

تا ز بالا در آردش به زمین

شه کمان برگرفت و کرد کمین

تیری از جعبه سفته پیکان جست

در زه آورد و درکشید درست

سفته بر سفت شیر و گور نشست

سفت و از هردو سفت بیرون جست

تا به سوفار در زمین شد غرق

پیش تیری چنان چه درع و چه درق

شیر و گور اوفتاد و گشت هلاک

تیر تا پَر نشست در دل خاک

شاه کان تیر برگشاد ز شست

ایستاد و کمان گرفت به دست

چون عرب زخمی آنچنان دیدند

در عجم شاهی‌اش پسندیدند

هرکه دیده بر آن شکار زدی

بوسه بر دست شهریار زدی

بعد از آن شیر زور خواندندش

شاه بهرام ِ گور خواندندش

چون رسیدند سوی شهر فراز

قصهٔ شیر و گور گشت دراز

گفت منذر به کارفرمایان

تا به پرگار صورت آرایان

در خورنق نگاشتند به زر

صورت گور زیر و شیر ز بَر

شه زده تیر و جسته ز اندو شکار

در زمین غرق گشته تا سوفار

چون نگارنده این رقم بنگاشت

هرکه آن دید جانور پنداشت

گفت بر دست شهریار جهان

آفرین‌های کردگار جهان