گنجور

 
نشاط اصفهانی

شاهد ما چه غم ار پرده دروقلاش است

آفتاب است و نهان از نظر خفاش است

مردمان بیشتر آنست که غافل گذرند

زحدیثی که بهر کوچه و برزن فاش است

دل بی عشق بهر لحظه اسیر هوسی ست

خانه بی خانه خدا لعبگه او باش است

همه دانند که من بنده ی عشقم، چه عجب

عاقلان را بمن ای خواجه اگر پرخاش است

من یکی کودک نادانم و او استاد است

من یکی صورت بیجانم و او نقاش است

گر کشد ازنگهی زنده کند باز نشاط

آنکه تقدیر حیات از لب جان افزاش است

 
sunny dark_mode