گنجور

 
نشاط اصفهانی

شاهد ما چه غم ار پرده دروقلاش است

آفتاب است و نهان از نظر خفاش است

مردمان بیشتر آنست که غافل گذرند

زحدیثی که بهر کوچه و برزن فاش است

دل بی عشق بهر لحظه اسیر هوسی ست

خانه بی خانه خدا لعبگه او باش است

همه دانند که من بنده ی عشقم، چه عجب

عاقلان را بمن ای خواجه اگر پرخاش است

من یکی کودک نادانم و او استاد است

من یکی صورت بیجانم و او نقاش است

گر کشد ازنگهی زنده کند باز نشاط

آنکه تقدیر حیات از لب جان افزاش است

 
 
 
جهان ملک خاتون

مانی قدرت او در دو جهان نقّاش است

او به صورت گری نقش جهانی فاش است

طوطی طبع من خسته ز دریای وجود

به ثنای در توحید تو بس در پاش است

متنفّس نشود از در لطفش نومید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه