گنجور

 
نشاط اصفهانی

یک بار نخواندند و نگفتند کجایی

تا چند توان رفتن تا خوانده بجایی

ترسم ز خرابی دل ای دوست که گویند

این خانه نبودست در آن خانه خدایی

تا غیر شود شاد ز آزردگی من

دانسته زمن پرسی کازرده چرایی

بر هر که ستم رفت بباید کرمی کرد

شادم که بجز من نکند دوست جفایی

سر گشته شتابان ز پیت تا بکی این خلق

بگذار بگوییم که در خانه ی مایی

این وادی عشق است نه جولانگه شاهان

اینجاست که بخشند شهی را بگدایی

هر کس بمراد دل خود شاد بچیزیست

ماییم و غم یار،خدایا تو گوایی

ما را طمعی از تو جز این نیست که رویت

از دور ببینیم و بگوییم دعایی

چندان که ملولی ز نشاط او زتو خرسند

جز مهر خطایی نه و جز جور عطایی