یک بار نخواندند و نگفتند کجایی
تا چند توان رفتن تا خوانده بجایی
ترسم ز خرابی دل ای دوست که گویند
این خانه نبودست در آن خانه خدایی
تا غیر شود شاد ز آزردگی من
دانسته زمن پرسی کازرده چرایی
بر هر که ستم رفت بباید کرمی کرد
شادم که بجز من نکند دوست جفایی
سر گشته شتابان ز پیت تا بکی این خلق
بگذار بگوییم که در خانه ی مایی
این وادی عشق است نه جولانگه شاهان
اینجاست که بخشند شهی را بگدایی
هر کس بمراد دل خود شاد بچیزیست
ماییم و غم یار،خدایا تو گوایی
ما را طمعی از تو جز این نیست که رویت
از دور ببینیم و بگوییم دعایی
چندان که ملولی ز نشاط او زتو خرسند
جز مهر خطایی نه و جز جور عطایی