گنجور

 
نشاط اصفهانی

ماه بزم افروزم امشب بی نقاب است آنچنان

یاعیان در ظلمت شب آفتاب است آنچنان

لطفها پنهان بقهرش شهد ها در زیر زهر

در گمان خلقی که با من در عتاب است آنچنان

در بهای یک نگه دل برد و جان خواهد زمن

باز پندارد که کارم بی حساب است آنچنان

یار ما را نیست با دلهای ویران رحمتی

یا نمیداند که ما را دل خراب است آنچنان

از سؤالم او ملول و از ملال است او خموش

من باین خوشدل که در فکر جواب است آنچنان

سر بسر عمرم بسودای سر زلف تو رفت

شاید ارکارم ازین در پیچ و تاب است آنچنان

یک نظر گفتم بما بیچارگان بین بردرت

گفت درگاه شه مالک‌رقاب است آنچنان