گنجور

 
نشاط اصفهانی

خرم آنان کافرید از نور خود یزدانشان

آفرینش تابشی از طلعت تابانشان

باز گردانند مهر از غرب و شق سازند ماه

آسمان گوییست گویی در خم چوگانشان

چون به حکم آیند و تمکین خاک تنشان خوابگاه

چون براق عزم در زین آسمان میدانشان

تشنه لب در رزم دشمن لیک اندر بزم دوست

چشمه ی خور دردی از ته جرعهٔ دورانشان

نیستیشان تا بقوت شام وانگه کاینات

از ازل بر خوان هستی تا ابد مهمانشان

در قضای حق رضاشان راستی خواهی، قضا

هست اجمالی که تفصیلش بود فرمانشان

فارق حقند و باطل خون نا حق کشتگان

از لب هر زخم انا الحق میسراید جانشان

آنکه شادی بخش کونین است غمگینش مخوان

دیده شان گریان مبین بنگر دل خندانشان

نور یزدانند اینان بس عجب نبود اگر

باشد از رحمت نظر بر سایهٔ یزدانشان

من به خود قالبی بی‌جان نمی‌بینم نشاط

جان عالم سر به سر بادا فدای جانشان

نا امید از ابر رحمت نیستم من کیستم

خاکی از ایوانشان یا خاری از بستانشان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode