گنجور

 
نشاط اصفهانی

از جان گذشته‌ایم و به جانان رسیده‌ایم

از درد رسته‌ایم و به درمان رسیده‌ایم

ما را به سر توقع سامان خویش نیست

کز سر گذشته‌ایم و به سامان رسیده‌ایم

زین ره به بوی طرهٔ مشکین دل‌فریب

مسکین و دل‌فکار و پریشان رسیده‌ایم

ناصح مگو ملامت شوریدگان عشق

ناخوانده ما نه بر سر این خوان رسیده‌ایم

از پیشگاه میکده تا بارگاه یار

سد بار بیش مست و غزل‌خوان رسیده‌ایم

تا تیغ خصم را سپر آرم ز جام دوست

ساقی بیار می که به میدان رسیده‌ایم

نیروی عشق بین که در این دشت بی‌کران

گامی نرفته‌ایم و به پایان رسیده‌ایم

بر لمعهٔ سراب روانند همرهان

زین ره که ما به چشمهٔ حیوان رسیده‌ایم

بر چرخ و آفتاب بنازیم ما نشاط

کز آستان سایهٔ یزدان رسیده‌ایم

 
sunny dark_mode