از جان گذشتهایم و به جانان رسیدهایم
از درد رستهایم و به درمان رسیدهایم
ما را به سر توقع سامان خویش نیست
کز سر گذشتهایم و به سامان رسیدهایم
زین ره به بوی طرهٔ مشکین دلفریب
مسکین و دلفکار و پریشان رسیدهایم
ناصح مگو ملامت شوریدگان عشق
ناخوانده ما نه بر سر این خوان رسیدهایم
از پیشگاه میکده تا بارگاه یار
سد بار بیش مست و غزلخوان رسیدهایم
تا تیغ خصم را سپر آرم ز جام دوست
ساقی بیار می که به میدان رسیدهایم
نیروی عشق بین که در این دشت بیکران
گامی نرفتهایم و به پایان رسیدهایم
بر لمعهٔ سراب روانند همرهان
زین ره که ما به چشمهٔ حیوان رسیدهایم
بر چرخ و آفتاب بنازیم ما نشاط
کز آستان سایهٔ یزدان رسیدهایم