گنجور

 
نشاط اصفهانی

زشست شهسواری ناوکی تعویذ پر دارم

کجا اندیشه از آهنگ صیاد دگر دارم

به تیری چون ز پا افکندیم از خاک بردارم

که صیاد دگر در راه و زخمی کارگر دارم

کشیدم آهی و زخم دگر زد بر سر زخمم

به آه خویشتن زین بیشتر چشم اثر دارم

اگر چون سایه افتادم به خاک ره عجب نبود

فروزان آفتابی از جمالش در نظر دارم

ملامتگو چرا باید زبان بیهوده بگشاید

نه او از وی خبردار نه من از خود خبر دارم

خموشی چون نشان آگهی آمد از آن نالم

که گر خاموش بنشینم ز رازم پرده بردارم

ز اسرار جهان بیهوده می‌جستم خبر عمری

ندانستم که خود را باید از خود بی‌خبر دارم

همین بهتر که خاموشم چرا بیهوده بخروشم

اگر دارم فغانی از جفای دادگر دارم

ز نقش پای من اشکم نشان نگذاشت در راهش

به راه او چه منتها نشاط از چشم تر دارم