گنجور

 
نشاط اصفهانی

سوی تهران خویش را از اصفهان آورده‌ام

یا که از گلخن مکان در گلستان آورده‌ام

یا که از دارالحوادث بار رحلت بسته‌ام

رخت هستی جانب دارالامان آورده‌ام

یا که گویی از بلای زاهدان جان برده‌ام

نیم‌جانی بر در پیر مغان آورده‌ام

راست گویم داشتم یک چند در دوزخ مقام

وین زمان جا در بهشت جاودان آورده‌ام

جنت از قهر شه ار دوزخ شود نبود عجب

نه به تهمت این مثل بر اسفهان آورده‌ام

قهر شاه است آنچه او را نام دوزخ کرده‌ام

لطف شاه است آنچه نام او را جنان آورده‌ام

شاه گردون مرتبت فتحعلی‌شه آنکه من

از نخستین تا زبان اندر دهان آورده‌ام

نیست جز حرف مدیحش بر زبانم گوییا

مدح او آموخته آنگه زبان آورده‌ام

دوش دیدم چرخ را می‌گفت با سیارگان

خویش را در سایهٔ آن آستان آورده‌ام

گفت کیوان قدر من بالاتر آمد زآن که من

روز و شب خود را بر آن در پاسبان آورده‌ام

مشتری گفتا سعادت آنچه اندر قرن‌هاست

دوستانش را قرین در یک قران آورده‌ام

گفت مریخ از کمال آسمان تیر بلا

هرچه آید دشمنانش را نشان آورده‌ام

مهر گفتا روزها در سایهٔ رایش شدم

این همه نور و ضیا از فیض آن آورده‌ام

زهره گفتا بودم اندر بزمش از خنیاگران

چند روزی بخت بد در آسمان آورده‌ام

گفت مه گویم چرا گاهی هلالم گاه بدر

خلق را تا چند ازین ره در گمان آورده‌ام

تا به بزم ار کنم گه ساغری گاهی دفی

خویش را گاهی چنین گاهی چنان آورده‌ام

با عطارد گفتم از کلکش نداری شرم گفت

پس چرا مهر خموشی بر زبان آورده‌ام

گفت عنصر با فلک اَلفَخرُ لی لا لَک که من

زامتزاجی این چنین صاحب قران آورده‌ام

ناگه از فوج ملک بانگی بر آمد کای گروه

تا به کی گویید این آورده آن آورده‌ام

گفت حق کاو را برای مظهر اسماء خویش

از فراز لامکان سوی مکان آورده‌ام

شهریارا زیبدت گویی اگر از عزم خویش

ترجمان سر لوح کن فکان آورده‌ام

بار گاهت را سزد الحق که گوید گاه بار

بر زمین از خویش پیدا آسمان آورده‌ام

تا بسوزم زآتش رشک آفتاب چرخ را

آفتاب طلعت شاه جهان آورده‌ام

چرخ بهر حل و عقد آورد اگر سیارگان

من دبیران شه گیتی ستان آورده‌ام

آسمان را هر طرف خیلی اگر از انجم است

من سپاه بیکران از هر کران آورده‌ام

از هجوم سرکشان ز آمدشد گردن‌کشان

راه این درگاه را چون کهکشان آورده‌ام

خسروا عمری به سر سودای این در داشتم

تا نگوید کس کز این سودا زیان آورده‌ام

بندگان را قابل خدمت نبودم خویش را

با هزار امید در سلک سگان آورده‌ام

کی بود یا رب فرستم مژده سوی اصفهان

کز عنایات شه این آورده آن آورده‌ام

خستگان را مرهم از داروی لطفش کرده‌ام

مجرمان را از خط عفوش امان آورده‌ام

ابر آزاری‌ست عفو شه گلستان اصفهان

ابر آزاری به طرف گلستان آورده‌ام

لطف شه خورشید تابان اصفهان کان گهر

تابش خورشید تابان سوی کان آورده‌ام

گر مسیح از باد و خضر از آب بخشیدی حیات

من ز خاک پای شه بر مرده جان آورده‌ام

جرم‌های بی‌نهایت عفوهای بی‌شمار

بر در شاه جهان این برده آن آورده‌ام

کامکارا آسمان با بخت تو گوید مرنج

یک دو روز از دشمنت را کامران آورده‌ام

آفتاب دولتت اول فروزان کرده‌ام

پس چو شمع صبحگاهش در میان آورده‌ام

تا به دوران تو هرکس باز داند قدر خویش

این شگفتی‌ها برای امتحان آورده‌ام

دولتت را با ابد پیوند الفت داده‌ام

مدتت را با نهایت سرگران آورده‌ام

هر زمان بادا خطابت از قضا کای شهریار

بلعجب نقشی به دورانت عیان آورده‌ام

دوستت را گرچه در می زعفران افکنده‌ام

عارضش را همچو شاخ ارغوان آورده‌ام

دشمنت را گرچه هردم خون به ساغر کرده‌ام

چهره‌اش را همچو برگ زعفران آورده‌ام

باشد ار انصاف کس عیبم نگوید زین که من

هم مکرر قافیه هم شایگان آورده‌ام

هست این نظمی که گوید انوری از افتخار

این قصیده از برای امتحان آورده‌ام