گنجور

 
نظیری نیشابوری

هر روز جویم آب رخ روز رفته را

گویم به فخر ننگ ز مردم نهفته را

لب بستم از سخن که درین مجمع نفاق

به یافتم ز گفته حدیث نگفته را

هرگز شب امید به دوران من ندید

جام می دوساله و ماه دو هفته را

خفاش بخت من چو نبیند چه فایده

گر سرمه زآفتاب کشد چشم خفته را

در خون همیشه نشتر مژگان شکسته ام

ناسفته کرده ام همه درهای سفته را

فراش کوی دوست شو ای ناله یک سحر

در چشم بخت کن خس و خاشاک رفته را

زهرست آب دیده «نظیری » نه اشک تلخ

در دیده آب می کنم الماس تفته را