گنجور

 
نظیری نیشابوری

پرده بردار و صلای می به شیخ و شاب ده

صومعه داران عارف را شراب ناب ده

آخر ای ابر کرم پرورده فیض توایم

دود از ما تشنگان برخاست ما را آب ده

از ادب حرفی رقم آموزگار ما نکرد

دفتری از حسن خود داری به ما یک باب ده

این دل افکنده را یک بار بردار از زمین

گر نه داغ مهر تو باشد برو پرتاب ده

ترسم از خونریزی زلفت که گیرد دامنت

خون دل ها از شکنجش می چکد کم تاب ده

خوابش از سر رفت با ما هر که همزانو نشست

تاب بیداری نداری تن به جای خواب ده

وه که از طوفان عشقت برق دل را آب برد

من نگفتم سر به جویم این همه سیلاب ده

از حرارت هر شبم ضعف دل افزون می شود

یک صباحم از لب خود شربت عناب ده

از شکاف دل به چشم جان «نظیری » بیندت

روی بر محراب داری پشت بر اصحاب ده