گنجور

 
نظیری نیشابوری

نوش می‌ریزد حدیثت در گزند خویشتن

تلخ از آن گویی که داری پاس قند خویشتن

بس پریشان ساختی زلف دراز خویش را

گردنی نگذاشتی فارغ ز بند خویشتن

هیچ کاری پیش از عشقت به کام من نبود

چون پسندیدی مرا گشتم پسند خویشتن

دولت عشق توام هرگه به خاطر بگذرد

سجده آرم پیش بخت ارجمند خویشتن

با خیالی مونسم کز فکر خود در وحشتم

از عزیزی ناورم سر در کمند خویشتن

هرگه از مجلس عبیر و دود بیرون آورند

دفع چشم بد برم دود سپند خویشتن

رام دل زلف سیه مارت نشد شرمنده‌ام

از فسون و دعوت ناسودمند خویشتن

صلح و جنگت بر دلم میدان طاقت تنگ ساخت

عرصه‌ای جو درخورِ سِیْرِ سمند خویشتن

عشقبازی گرچه می‌گویم خطاکاری بُوَد

برنگردم زین خطاکاری به پند خویشتن

پیش گفتارت «نظیری» جان به تحسین می‌دهد

ناز کن بر حسن ادراک بلند خویشتن