گنجور

 
نظیری نیشابوری

خود را کباب ازین دل خودکام کرده‌ام

این پاره‌آتشی‌ست دلش نام کرده‌ام

گر روزگار دشمن من گشته دور نیست

خون‌ها ز رشک در دل ایام کرده‌ام

این دل که در وصال تسلی ازو نبود

خرسندش از تغافل و دشنام کرده‌ام

بی‌صبرم آنچنان که به قدر کرشمه‌ای

جانی گرو نهاده، دلی وام کرده‌ام

پیش خیال او حذر ای دل ز اضطراب

این صید را به حیله دمی رام کرده‌ام

شام فراق در نظرم داغ حسرتی است

هر می که روز وصل تو در جام کرده‌ام

از نیم جرعه لطف «نظیری» چه بی‌خودی‌ست؟

این روز وصل بود که من شام کرده‌ام