گنجور

 
نظیری نیشابوری

گشود ابر بغل بر چمن سپاس سپاس

ز زیر پرده برآمد عروس خوش انفاس

کنار دشت و چمن شد پر از کرامت ابر

هزار شکر که عالم برآمد از افلاس

کنون چو مهره طاسست پر نگار زمین

پریر اگرچه چمن بود ساده چون ته طاس

سحاب غوطه به دریا همی زند هر دم

تفرجیست که زاهد فتاده در وسواس

کسی به ساقی بدمست ما نمی گوید

که می همه به زمین ریخت کج مگردان کاس

بیا که دامن سرو و گلی به دست آریم

همین که فرش گیاه هست گو مباش پلاس

به جود ابر برقصیم و زیر پای کنیم

سخاوتی که بود بسته شمار و قیاس

ز مال و مملکتش پاس و امن برخیزد

شهی که خاطر دوریش را ندارد پاس

سؤال فیض «نظیری » ز کوه و صحرا کن

که بوی خیر نمی آید از رواق و اساس