گنجور

 
نظیری نیشابوری

افسانه شیرین مرا گوش نکردند

صد تلخ چشیدم شکری نوش نکردند

یک خرده گرفتند پس از نکته بسیار

گشتیم فراموش و فراموش نکردند

ما روزه ازین مائده بر خشک گشادیم

در کاسه ما جرعه سر جوش نکردند

معلوم شد از مستی ما حوصله ما

دادند به حکمت می و بیهوش نکردند

باید به عصا رفت چو موسی که درین راه

یک چاه نکندند که خس پوش نکردند

در حلقه شدم زان خط رخسار و قرینم

با کوکب آن صبح بناگوش نکردند

جانم به ره پردگیان سحری سوخت

سویم نگهی از ته شب پوش نکردند

خونابه به بو آمده بر جیب و کنارم

زان سنبل خوش بوم در آغوش نکردند

امروز نه رحمست که لب تشنه گذارند

آن را که لبی تر ز می دوش نکردند

فریاد ازین شوق که در جان «نظیری » است

تا مردنش از زمزمه خاموش نکردند