افسانه شیرین مرا گوش نکردند
صد تلخ چشیدم شکری نوش نکردند
یک خرده گرفتند پس از نکته بسیار
گشتیم فراموش و فراموش نکردند
ما روزه ازین مائده بر خشک گشادیم
در کاسه ما جرعه سر جوش نکردند
معلوم شد از مستی ما حوصله ما
دادند به حکمت می و بیهوش نکردند
باید به عصا رفت چو موسی که درین راه
یک چاه نکندند که خس پوش نکردند
در حلقه شدم زان خط رخسار و قرینم
با کوکب آن صبح بناگوش نکردند
جانم به ره پردگیان سحری سوخت
سویم نگهی از ته شب پوش نکردند
خونابه به بو آمده بر جیب و کنارم
زان سنبل خوش بوم در آغوش نکردند
امروز نه رحمست که لب تشنه گذارند
آن را که لبی تر ز می دوش نکردند
فریاد ازین شوق که در جان «نظیری » است
تا مردنش از زمزمه خاموش نکردند