گنجور

 
نظیری نیشابوری

پس از ادای طواف حج و رسوم عباد

به سیر عرصه گجراتم اتفاق افتاد

قبول جذبه آن آب و خاکم از کشتی

چو دست قابله از مهد برکنار نهاد

چنان به شوق خرامان شدم در آن کشور

که سوی حجله زیبا عروس، نوداماد

به هر رهی که چمیدم وزید باد امید

به هر دری که رسیدم، رسید بانگ گشاد

سپهر خواست که بختم به رفعتی برسد

ز دور چشمم بر قصر شهریار افتاد

هجوم بار ملک بود در شدم به میان

تلاش عام در آن بارگاه بارم داد

درآمدم به حریمی تمام حور و قصور

ز بوس و خنده گلستان ز جرعه نوش آباد

طرب نهاده درو بر سر طرب اسباب

فرح نهاده درو بر پی فرح بنیاد

طرب که رخت کشید اندرو برون نکشید

فرح که پای نهاد اندرو برون ننهاد

دگر نگشت جگرگوشه دربدر کان را

که خانه زان شرف آفتاب کرد آباد

زمانه بهر همین روز داشت عیشی را

که هر دو روز امانت به دیگری می داد

نثار عمر گرامی به رو نما آرند

شب امید جهان روز شادمانی داد

برات بخشش من خواست بر مراد دهد

به پیش منشی شب شام او نهاد مداد

شبی چو چشم عزیزان به روی هم روشن

غم زمانه نفهمیده چون دل آزاد

شبی دو دیده عشاق زو بارایش

ز خاک کنده معشوق برگرفته سواد

چو داد بخشی آن شب به یاد می آید

ز روشنایی دل نور می زند فریاد

در آن بساط چو بر خود مرا شعور نبود

ز دور دیده دانا دلی به من افتاد

به مهر گفت که ای زیب بخش مجمع انس

بیا بیا که وقت آمدی مبارک باد

نشاط مجلس و آیین جشن فروردیست

تو نیز جلوه آیین نظم خواهی داد

همین بگفت و دوید و هنوز پیدا بود

که شد غریو کزین قطره کرده دریا یاد

چنان به پایه دولت شدم شتاب زده

که چند بار سرم در مقام پا افتاد

ز بس که تیزبان بارگاه در رفتم

ادب ز پایه خود پای بر فراز نهاد

ز دلفریبی آیین و فر سلطانی

به گاه تهنیتم رسم سجده رفت از یاد

چو خوب رسم ادب را بجا نیاوردم

ندا رسید که ای روستای مادرزاد

بساط عرش و تکبر؟ تو را چه پیش آمد؟

حریم کعبه و غفلت؟ تو را چه حال افتاد؟

به دست شمع چو پروانه عطا دادند

درین بساط شبی بر سر قدم استاد

ز عندلیب شود شاخ گل غزلخوان تر

اگر وزد به گلستان ازین شبستان باد

جواب دادم و گفتم به جرم معذورم

که تا منم به چنین دولتی نگشتم شاد

به محفلی که دو قندیل ماه و خورشیدست

چراغ بخت ضعیفی چه نور خواهد داد؟

بر این نشاط و تماشا اگر نظر فکند

نسیم شانه کند گم به طره شمشاد

جهان چو روی شه آراستست و چشم مرا

نگاه بخت ضعیف است در حجاب رماد

شه خلاصه خدم یوسف ستاره حشم

همای سدره اقبال شاهزاده مراد

زمین چو صفحه تقویم پر ز خانه شود

اگر عدالت او سایه افکند به بلاد

قبای ملک بر اندازه دید بر قد او

نهاد فتنه کلاه از سر و کمر بگشاد

سخن به میکده از اعتدال او می رفت

شد از طبیعت مستان برون خیال فساد

ز بس که امن شد اندر زمان او عالم

به دام خوشه برآورد دانه صیاد

تمام خلق در ایام او غنی گشتند

حسد به مهر بدل گشت در دل حساد

چنان سلامت عهدش در اجل دربست

که حور خلد فشاند ز زلف گرد کساد

دل ولایت خسرو به وصل او مایل

چنان که خاطر شیرین به صحبت فرهاد

چو در شمایل او بنگرند فخر کنند

مکارم پدر و حسن سیرت اجداد

چو ماه بدر خرامان میانه انجم

میان حلقه روشن دلان مهرنژاد

تمام سال به ملکش نشاط و مهمانی

چو در عجم مه نوروز و در عرب اعیاد

کشیده سر به فلک همچو سرو آزاده

سران ملک سر افکنده پیش او منقاد

به رمز دلبری و رسم خسروی داده

تسلی دل جمع از الوف تا آحاد

به یک نگاه که از دور بر صف افکنده

نموده پایه هرکس به قدر استعداد

به پای قبه او پشت گرمی اقطاب

به روی سده او سرفرازی اوتاد

عساکرش همه از اولیا و از ابدال

مجاورش همه از سابقان و از افراد

همه به حرب و جدل لیک بر سبیل صلاح

همه به سیر و سفر لیک بر طریق رشاد

همیشه رخش وغا زیر ران به تیغ زدن

همیشه تیغ غزا بر میان به غزو و جهاد

ازو به بدرقه افراد خواسته همت

ازو به فاتحه اقطاب جسته استمداد

به بزم مملکتش عامل گرسنه قلم

به گرد سفره نگردد چو گربه زهاد

به صحن بارگهش شحنه و رییس و عسس

ستاده سجده به کف در خضوع و در اوراد

ز صبح تا به دم شام بر سر عالم

چو آفتاب زرافشان شده به دست جواد

ستاده بدره ببر خازنانش در تقسیم

نشسته نسخه به کف مادحانش در انشاد

رسانده روزی مقدور بیش از تقدیر

سپرده قسمت موجود پیش از ایجاد

دوباره سبعه الوان کشیده در هر روز

چون نزل سبع مثانی ز خوان سبع شداد

به شکل راتبه خواران دونان مه و خورشید

صباح و شام گرفته ز خوان او معتاد

طبق ز نقل کواکب گرفته زهره به دست

به شب نشین حریمش چو خوانچه ای افتاد

عروس کعبه که ام القرای آفاق است

وظیفه خواره او با قبیله و احفاد

ز ارض تا به سما چشم بر عنایت او

عیال جود وی آبای علوی و اولاد

به آب ساخته آتش ز عون مطبخ او

که برگرفته خلاف از میانه اضداد

ز بس ملایمت خلق او عجب نبود

که پر ز مغز شود از نوال او اجساد

به جای خون همه لعل و درر برون آید

به نیشتر رگ دست ار گشایدش فصاد

به تحت یک نظرش فصل صد خریف و ربیع

به ضمن یک سخنش جفر جامع و اعداد

زهی نتیجه لطف خدای عز وجل

معاند تو کند با خدای خویش عناد

عدو ز حلم تو بر خود چو بید می لرزد

در آستین صبوریست خنجر فولاد

تو همچو سرو به آزادگی مثل شده ای

اگر کج است فلک بد به راستی مرساد

تویی که بوده و نابوده جهان از تست

سخن درست بگفتیم هرچه باداباد

زهی به رشد تو چشم جهانیان روشن

خلیفه دو جهان را تویی مرید و مراد

ز شفقت جد و بابت بر اهل هر ملت

ام زمانه به یک رنگ کفر و ایمان زاد

طبیعت همه ابنای دهر ملحد شد

ولی ز فطنت تو بر طرف فتاد الحاد

وگرچه فضله ای از فاضلان جاهل عصر

به طمع جاه و غنا کرد مذهبی ایجاد

پس از حصول مرادات حال آن فاسد

مثل چو باغ ارم گشت و حسرت شداد

نخست روز که شد خلق آسمان و زمین

کتاب محمل مبدا شدند تا به معاد

به قابلیت هر جزو و کل نظر کردند

شتافتند به خدمت که بودت استعداد

اراده این که به صدر تو تربیت یابند

چو یافت رتبه تو لب گزید از استبعاد

نگاه کرد به بالا و سر فرود آورد

زمین فتاد به درگاه و آسمان استاد

ز روی صدق کنون در مقام بندگی اند

به هر که لطف تو بینند می کنند امداد

امید هست که احوال من شود روشن

کنون که بر سر من فر شهریار افتاد

خرد به کعبه چو رشدم همی نمود نمود

به عزم کعبه درگاه صاحبم ارشاد

چنان به جاذبه شوق خلیفه می بردم

که تر نمی شودم پای از شط بغداد

چنان به مرجع اخلاص خود شتابانم

که قرض خواه تنک مایه جانب میعاد

رفیق کس نشوم با توجهم همراه

بسیج ره نکنم با توکلم همزاد

اگر خزینه عالم به من فرو ریزند

درم خریده لطفم نمی شود آزاد

دری که مرجع اخلاص خویش ساخته ام

اگر خراب شود دل بر آن نهم بنیاد

صفای دل به ولی نعمتم خداداست

اگر طریقه ملت یکی است گر هفتاد

سخن که نگهت اخلاص از آن نمی آید

اگرچه نقش «نظیری »ست بر صحیفه مباد

اگر رفیق رهم زاد همتی سازی

به راحتم برسانی که آفتت مرساد

همیشه تا ببهارست خنده زن لب گل

مدام تا به خزانست تیغ زن دم باد

به بحر خاطر تو خنده موج زن بادا

به جوی جان عدو آب خنجر جلاد