گنجور

 
نیر تبریزی

بکش ای دوست نداریم ز حکم تو گزیر

گر به کیش تو گناه است ترحم با سیر

دوست با جان من آن کرد که ماهی به کتان

عشق با صبر من آن کرد که آتش به حریر

گفتم از حسرت عناب لبت خواهم مرد

گفت سیب زنخم بین و دگر بار بمیر

گر به حکم سر زلفت ننهم گردن طوع

چه کنم با که شکایت کنم از دست امیر

سر شوریده مپندار به خود باز آید

تا نه زان ناقۀ کاکل شنود بوی عبیر

غایب از ما مشو ای مهر درخشان که به عمر

با چراغت نتوان یافت در آفاق نظیر

پای من لنگ و سر آب به صد مرحله دور

چه کند تشنه نمیرد به بیابان ز هجیر

یارب این خرمن گل چشم جهان سیر کند

ز چه از روی نشود چشم من دلشده سیر

دلبر آمد بسر کشته خود لیک چه سود

طبل واپس بزن از شست کمان رفت چو تیر

طوق مویی به بناگوش زد و گفت ببوس

پی نبردم که همان قصۀ چاهست و ضریر

نبش زین پیش مزن بر دلم از ناوک ناز

ای جوان بخت بیندیش ز آه دل پیر

بعد مرگ ار شنوم بوی تو از باد صبا

آن کند با من خاکی که به یعقوب بشیر

من که در گوشۀ ابروی تو حبس نظرم

ای شهنشه نظر از حبس نظر باز مگیر

شعر سعدی همه دلبند و ملیح است ولیک

نیرّّ انظم تو کو برد ز خواجو و ظهیر

لب فرو بند ز نتشبیب و برافشان دُرتاب

ز ثنای شه مهر افسرا و رنگ غدیر

نقش برد از عمل آیینهٔ حسن ازل

که ز نوک قلمش یافت هیولان تصویر

دارم امید که جرمم به عطا درگذرد

که خداوند کریم است و شه عذرپذیر