گنجور

 
نیر تبریزی

در قیامت اگرم زلف تو زنجیر شود

دل ز دوزخ میر اندیشه که دلگیر شود

جان شیرین من است آن لب میگون جانا

حاش لله که کس از جان چنین سیر شود

تا نظر میرود از موی تو سر پیدا نیست

وای بر دل اگر این رشته گرهگیر شود

زود میری تو و من تشنهٔ دیرین به لبت

صلح و جنگ من و تو تا بچه تدبیر شود

ترسم از نرمی آن غبغب سیمین و لطیف

پای دل لغزد و در چاه سرازیر شود

تیغ ابروی تو در دست دو چشم تو خطاست

کاین دو گر مست شود فتنه جهانگیر شود

سخن از نقطۀ موهوم تو سر بست عجیب

کاین توّهم نه خیالی است که تصویر شود

خون من لوث شد این غمزهٔ مستانه مترس

این نه خونی است که تنها به تو پاگیر شود

مست دیدار تو از سنگ گریزد؛ هیهات!

روبه ار زین می مستانه خورد شیر شود

خون دل پاک در اول نظرم خورد چو شیر

نیرّ این طفل نیاسود که خون شیر شود

گفتی این جان به چه کار آیدت ای عاشق پیر

دارم این جان که نثار قدم میر شود

آن امیر عرب و سیف جهانگیر نبی

کارد اگر نیست جهان گو همه شمشیر شود

نعت ذات تو شها خواهم اگر شرح دهم

ترسم عالم همه پر نعرۀ تکفیر شود

نی همان به که ز اوصاف تو لب بربندم

خواب از آن پایه گذشته است که تعبیر شود