گنجور

 
نیر تبریزی

شانه هر دم که بر آن کاکل مشکین گذرد

وه چه گویم که چه‌ها بر دل خونین گذرد

کاش یکسر هم بر چشم من آید ز خطا

هر خدنگی که از آن ابروی پر چین گذرد

این دل و این تو که دست از سر خود بردارد

شه چو در کلبۀ رستائی مسکین گذرد

منعم از عشق جوانان مکن ای ناصح پیر

بس قبیح است که پیری کهن از دین گذرد

گه به کهسار گهی راز به صحرا گویم

بو که ویسی ز خدا بر سر رامین گذرد

دیر ماندی بدم ای صبح سعادی بگذار

دانۀ اشک من از خوشۀ پروین گذرد

تا نفس دارم از این درد بنالم حاشا

خنک آن روز که جانانه به بالین گذرد

حور عین گر گذرد بر سرم از کوی بهشت

نه من از دوست نه فرهاد ز شیرین گذرد

عاشق از حیرت وصلت سر و جان و دل و دین

همه در دست و نداند ز کدامین گذرد

چند گفتم به دل آن روز که او چشم گشود

بس کن از قهقهه ای کبک که شاهین گذرد

با چنین ساعد دلبند خصومت جهل است

بگذارید که خون تا ز سر زین گذرد

مگر آن دل که بر او عشق ندارد نیّر

سنگ باشد ز چنین لعبت سیمین گذرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode