گنجور

 
نیر تبریزی

چند عمر اندر پی آب سکندر بگذرد

بگذر از ظلمات تن تا آبت از سر بگذرد

باد کبر از سر بنه کاین سر چو سر در خاک کرد

باد های مشکبو بر وی مکرر بگذرد

برد نقد عمر نرّاد سپهرت پاک تو

هی بگردان طاس تا دادت زششدر بگذرد

چنبر گیتی ترا از خار و خس پرویز نی است

دانه پاک آنگه شود از چشم چنبر بگذرد

عمر چونخواهد گذشتن خواه کوته خه دراز

به که با افسانه موئی معنبر بگذرد

عشقِ  او بر ما ، ز عشقِ ما بر او ، افزونتر است،

دلبر از دل نگذرد گر دل ز دلبر بگذرد

چون بر آتش میزنی در عاشقی مردانه زن

آب خه کم خه فزون زان پس که از سر بگذرد

بو که تعبیری رود بر چینِ زلفت ، روز و شب،

ورد خوانم تا بخوابم مشک و عنبر بگذرد

دوشم از بر درگذشت و خونم از سربر گذشت

تا چه باشد سرگذشت اربار دیگر بگذرد

چشمی از مستی دمادم بنگرد برچین زلف

راست چون شاهی که با تمکین به لشگر بگذرد

فتنه عالم گیر شد ای سر و سرکش پایدار

کاین قیامت ترسم از غوغای محشر بگذرد

ماه من گر پرده مشکین براندازد ز رو

تیره آنروزی که بر خورشید خاور بگذرد

هر زمان که آید مرا یاد از خم ابروی او

راست پیش چشم من مرگ مصور بگذرد

نیّرا خون شد دل از یادِ لبش ، وز دیده ریخت،

بعد از اینم تا چها بر دیده تر بگذرد