گنجور

 
نیر تبریزی

در خاطر منی و به دل تیغ می‌زنی

خوش می‌کنی به دوستی ای شوخ دشمنی

رویی چو سیم دیدم ریختم خیال خام

خوردم چو تیغ ناز تو دیدم که آهنی

باری چنان بزن که نگیرد به دامنت

گر می‌زنی بر آتشم ای زلف دامنی

کس منع خوشه‌چین نظر چون تو می‌نکرد

با خوشه‌ای مگر چه کم آید ز خرمنی

عشق تو چید سنگ ملالت به دور من

بر من ز کید مدعیان ساخت مأمنی

چون سوختی بر آتش غم آشیان دل

بازی بده به حلقهٔ زلفش نشیمنی

جرمی که رفته ز اهل نظر چیست خود بگو

چشم نظاره روشن و این روی دیدنی