گنجور

 
نیر تبریزی

بی می نتوان برد به‌سر فصل خزان را

ساقی بده آن جام پر از خون رزان را

ترسم که کند فاش دگر راز نهان را

از دیده که می‌ریزدم این اشک روان را

از پیر و جوان برده دل آن ترک جفاجو

تا عیب نگیرد پدر پیر جوان را

گر باد خزان خون رزان ریخت به گلزار

بر خون رزان ده ثمن برگ خزان را

بگرفت دل از صحبت زُهاد سبک‌مغز

یاران به من آید مر آن رطل گران را

صحن چمن از چیست زر اندوه وگرنه

خاصیت اکسیر بود باد وزان را