گنجور

 
نیر تبریزی

شد چو از زندان فرعونی ملول

یوسف مه پیکر آل رسول

گرگ دهر از خون خوبان سیر شد

دور گردون نادم از تقصیر شد

صبح گاهان خیمه بیرون زد ز شام

اختران برج عزّ و احتشام

شد روان آن بانوان سوگوار

سوی یثرب با دو چشم اشکبار

پوشش محمل ز دیبای سیاه

شُقّه ها بر فرقشان از دود آه

گفت با قائد شه والا تبار

دارم اندر سر هوای کوی یار

هین بکش سوی زمین کربلا

این قطار محنت و درد و بلا

تا به دور مرقد پاک پدر

با فراغ دل کنم خاکی به سر

دلفکارانش شوند از گریه سیر

بی جفای خولی و شمر شریر

پس کشیدند آن قطار پر بلا

ناقه داران سوی دشت کربلا

کعبۀ مقصد چو شد پیدا ز دور

شد به گردون از زمین شور نشور

بوی جان آورد باد خوش نوید

بر مشام عترت شاه شهید

زینب آن بانوی خرگاه شرف

گفت نالان با دل سوزان زتف

ساربانا ناقه را بگشای بار

کآیدم زین دشت خونین بوی یار

ساربانا مهد برگیر از ابل

که فراوان دردها دارم به دل

واهلم با ناله های دردناک

کاندرین گلشن گلی دارم به خاک

خصم از این منزل که بستی محملم

دست گرگان یوسفی ماند و دلم

ساربانا محمل من کن فرود

تا ببینم چون شد آن یوسف که بود

دختران شاه او ادنی سریر

خود برافکندند از محمل به زیر

خواجۀ سجاد میر کاروان

پابرهنه شد روان با بانوان

سوی قربانگاه دشت نینوا

همچو موسی سوی نار اندر طوی

آسمانی دید بر روی زمین

آفتاباش در کنار اما دفین

یا نهفته بحر زخّار شرف

درّ غلطانی در آغوش صدف

یا به زیر پرده نور کبریا

چون به بطن روح، سرّ کیمیا

یا که در مشکات، مصباح هدی

لیک شمعش سر به تیغ از تن جدا

مرقد پاک پدر در بر گرفت

شکوۀ شام و عراق از سر گرفت

سیل خون از دیده راند و ناله کرد

کربلا را بوستان لاله کرد

عندلیبان سوی گلشن تاختند

ناله بر اوج سپهر افراختند

خواهران و مادران خون جگر

هر یکی بر گلبنی شد نوحه گر

آن یکی داغ برادر بر کنار

درفشان از دیده چون ابر بهار

وین یک از داغ پسر در سوز و ساز

با نوای ناله های جان گداز

زینب از ناله گریبان چاک زد

آتش اندر خرمن افلاک زد

با دلی پر درد و چشم اشکریز

از جگر نالید کای جان عزیز

چون بگویم من که تو رفتی زبر

بی تو ماندم زنده من، خاکم به سر

شکوه ها دارم ز دست قاتلت

ترسم ار گویم بیازارم دلت

ماجرای کوفه و صحرای شام

با تو بی من خود سرت گوید تمام

گفتمی هرگز نخواهد شد زیاد

سرگذشت کوفه و آل زیاد

وان ره شام و هیون بی جهیز

وان تطاول های خصم پر ستیز

برد از یاد آن همه آزارها

قصۀ شام و سر بازارها

آسمانا چون نگشتی سرنگون

شد چو خورشید امامت غرق خون

ای شگفت از شمع های انجمت

چون نریزد بر زمین از طارمت

در شگفتم از تو ای قرص قمر

چون نگشتی پیکر او را سپر

چون نزد زین غم حدیث نامه ات

ای دبیر، آتش چو نی در خامه ات

رخت شادی چون نزد در نیل غم

کوکب ناهیدت ای چرخ دژم

چون نیفکندی در این غم تاج زر

ای خدیو طارم چارم، ز سر

ماند تنها شاه عالمگیر تو

چون شد ای ترک فلک شمشیر تو؟

ای خطیب چرخ چون شد کشته شاه؟

چون نشد گیتی ز نفرینت تباه؟

چون نزد آه یتیمان از زفیر

آتشت در خرمن ای دهقان پیر

شد چو سرگردان غزالان حرم

ای ثریا چون نپاشیدی ز هم؟

چون نکرد ای قطب گردون زین هنات

خاک بر سر، بر سر نعشت بنات

پس سکینه دختر شاه شهید

اشک ریزان ناله از دل بر کشید

گفت با سوز جگر کای داورم

بی تو چون گویم چه آمد بر سرم

رفتی و شد ای شه والای من

شور محشر راست بر بالای من

سر برآر از خاک و سوی ما نگر

خسته گوش دختر از یغما نگر

بس گریبان کز فراقت چاک شد

ناله ها از خاک بر افلاک شد

بی تو چشمم دجله و جیحون گریست

دشمنان بر گریۀ من خون گریست

سوی تا سو دشمن و جمعی پریش

راه شام و دشت بی پایان به پیش

شامیان بزم سرور آراستند

دخترانت بر کنیزی خواستند

پس کشید آن بانوی مهد و وقار

مرقد پاک برادر در کنار

زد فغان چون بر سر گل، عندلیب

کرد شرح حال هجران با طبیب

کای ز هجرت داغ بر دل های ریش

بی تو شد بر باد موهای پریش

گیسوان کندند خوبان در غمت

حلقه ها بستند بهر ماتمت

ای به دیدار تو جان ها را سکون

در فراقت شد جگرها غرق خون

خواهرانت می رود سوی حجیز

ای امیر کاروان وقت است خیز

امشب این جمعی که گریان تواند

اندر این غمخانه مهمان تو اند

میزبانا چشم خونین باز کن

کن وداع ما و خواب ناز کن