گنجور

 
نیر تبریزی

سیّم عاشور چون شمع افق

سر نهفت اندر پس نیلی تنق

شه به قربانگاه دشت کربلا

بر نشست و کشتگان را زد صلا

چون مسیحا دم بر آن ابدان دمید

شام ماتم شد از آن دم صبح عید

نی که بعد آسمان است و زمین

از مسیحا تا مسیحا آفرین

گر نبودی روح او عیسی نبود

روح قدس و مریم عذرا نبود

گر به گهواره سخن گفتی مسیح

خود گواهی بود آن نطق فصیح

کاین همه آوازها از شه بود

گرچه از حلقوم عبدالله بود

ور قصوری رفت در تعبیر من

خرده گیران گو مکن تعییر من

در کتاب خود خداوند اجل

نور خدا را زد ز مشکاتی مثل

خود همان نور است آن سبط ذبیح

در مثل مشکات او روح مسیح

این سخن پایان ندارد لب به بند

گفت با یاران خدیو ارجمند

کای به راه عشق ما سر دادگان

دل ز قید جسم و جان آزادگان

والیان هفت اقلیم بلا

یوسفان مصر الله اشتری

تشنگان ساغر لبریز عشق

سرخوشان بزم شورانگیز عشق

کرده سلطان ازل مهمانتان

هین فرود آئید بر ابدانتان

کبریا بینید بزم انبساط

اندرو گسترده گوناگون بساط

تشنه جان دادید گر در کوی ما

نک بنوشید آب خضر از جوی ما

آنچه کم کرد از شما جیش یزید

باز پس گیرید از ما بر مزید

از دم جان بخش او ارواح پاک

سر برآوردند چون گلبن ز خاک

ز اهتزاز آن نسیم مشک بو

آب های رفته باز آمد به جو

بر شکفت از خاک تن ها بعد مرگ

همچو در فصل بهاران لاله برگ

سر برآوردند از کهف آن رقود

یک به یک بردند پیش شه سجود

گلشنی دیدند پر نقش و نگار

سرو و گل در وی قطار اندر قطار

نفخۀ جان بخش آن سبط سلیل

کرده آتش را گلستان خلیل

پس به امر داور عیسی سرشت

بهرشان آمد سماطی از بهشت

ساتکین ها در وی از خمر طهور

ساقی لب تشنگان رب غفور

بر حواریین شد آن قربانکده

عیدگاهی از نزول مائده

با تلطّف شاه ذوالاکرامشان

کرد از آن خوان طعام اطعامشان

زان سپس کان عاشقان مهر کیش

شد به رخصت سوی منزلگاه خویش

سوی رضوی باز شد سبط زکی

شد بدیهیم خلافت متکی

ما سوی الله گوش بر فرمان او

آیهٔ وجه اللّهی در شان او

موسی و عیسی و ابراهیم راد

با گروه انبیای با رشاد

گرد تخت آن ملیک مقتدر

جملگی فرمان او را منتظر

از قفای انبیای مرسلین

روح پاک شیعیان پاک دین

زان سپس خیل ملائک صف به صف

همچو انجم گرد آن قطب شرف

چشم بر فرمان و گوشش بر خطاب

تا چه فرماید خدیو مستطاب

هست بر تخت خلافت مستقر

همچنان تا روز عدل منتظر

چون ز پشت پرده آید در ظهور

طلعت آن مظهر الله نور

آید آن سلطان اقلیم ولا

بار دیگر بر زمین کربلا

جان سپارانش زده بر وی پره

چون بدور نقطه، خط دایره

ساکنان هفت ارض و نه سما

رو نهد در ظل آن فرخ هما

جمله گرد آیند در پیرامنش

برده دست التجا بر دامنش

پس به قول صادق آل خلیل

آیدش زائر خداوند جلیل

می کند آنکه تصافح بی حجیب

با دو دست خود حبیبی یا حبیب

پس شود با حضرت عرش آفرین

بر سریر لی مع اللّهی مکین

با جهولان این حدیث ذوشجون

گوش گاو است و صدای ارغنون

جاهلا اشراق وجدانی است این

منطق الطیر سلیمانی است این

ذات بی چون در خور دیدار نیست

واندر آن فرگاه کس را بار نیست

رو فرو خوان ثمّ وجه الله را

تا نپویی بی چراغ این راه را

حق نهان در پرده وجهش مظهر است

گرچه او خود، در وی از وی اظهر است

ظلمت اسکندر است این ممکنات

وجه باقی اندر او آب حیات

ظلمت امکان چو گردد غرق نور

وجه باقی بردمد از جیب طور

لیک این غرق فنا وجدانی است

نی حدیث صوفی خرقانی است

چون فتیله محو عشق نار شد

نار را آئینه دیدار شد

لیک دیداری نه دیدار شهود

محو وجدان فرق دارد تا وجود

صوفی ما را چو این وجدان نبود

فرق وجدان را نتانست از وجود

چست بر جست و دم اندر بوق کرد

گاه خود عاشق، گهی معشوق کرد

گفت: غیری نیست جز من در دیار

خویش با خود عشق می بازد نگار

ژاژ کمتر خای عمرت بر مزید

ای جناب خواجه سلطان بایزید

لن ترانی گفت ایزد با کلیم

تا نیفتد در طمع عبدالنّعیم

حفظ فصل و وصل با هم بایدت

تا از آن توحید مطلق زایدت

آنکه جمع از فرق نشناسد درست

ره به خلوتخانهٔ عرفان نجست

این سخن پایان ندارد ای عمید

قصه کوته کن که شد مقصد بعید

زائر آئینه وجه باقی است

کان نهان را جلوهٔ اشراقی است

شه چو از اوج تجرّد شد فرو

زان سفر گردی نشست او را به رو

باز چون بر شد سوی معراج عشق

دست حق بر سر نهادش تاج عشق

شد غبار از چهرۀ آئینه دور

دست با هم دارد زائر با مزور

وان غبارش پردهٔ اغیار بود

ورنه او دائم قرین یار بود

من چه گویم که کسم دمساز نیست

گوش ها پهن است اما باز نیست

کی حبیبی دور ماند از حبیب

رو فرو خوان در نُبی انّی قریب

آنکه در بحر فنا مستغرق است

تا بود، حق با وی و وی با حق است