گنجور

 
نیر تبریزی

از پس قتل خدیو مستطاب

آمد از گردون یکی مشکین غراب

پر فرو برد اندر آن خون رطیب

شد به یثرب باز نالان با نعیب

بر نشست آن مرغ رنگین پر و بال

بر لب بام خدیو ذوالجلال

دخت شه از خوابگه بیرون دوید

دید مرغی لیک بس ناخوش نوید

شد جهان در چشم او بال غراب

ریخت پروین از مژه بر آفتاب

کای دریغا شد دگرگون فال من

خون نماید قرعۀ اقبال من

الله این مرغ از کدامین گلشن ست

که سفیرش آتش صد خرمن است

بس صدای غم فزائی می دهد

بوی مرگ آشنائی می دهد

طایرا آتش زدی بر جان من

یاد آوردی ز هندستان من

طایرا از شاخ طوبی آمدی؟

یا ز منزلگاه عنقا آمدی؟

می نماید که برید دوستی

هدهد فرخ پیام اوستی

لیک این رنگین به خون بال و پرت

می دهد بوی پیام دیگرت

فاش گو ای طایر بشکسته بال

این چه خون و شاه ما را چیست حال؟

بی قضائی نیست این خون رطیب

یا غراب البین، ما حال الحبیب؟

گر به بر داری پیام وصل یار

مرغ خوش پیغام را با خون چه کار

ای نگارین بال مشکین فام تو

بوی خون می آید از پیغام تو

فاش گو ای طایر سدره مقام

از کجائی وز که آوردی پیام

گفت: پیغام فراق آورده ام

وین نواها از عراق آورده ام

شمع مشکات نبوت کشته شد

درّ غلطانش به خون آغشته شد

کوفیان از گلشن آل مضر

خوشه ها بستند از گل های تر

نطق گفتن نیست زین روشن ترم

با تو گوید شرح آن، خون پرم

زین خبر دخت شهنشاه شهید

واصباحا گفت و شد لرزان چو بید

شهر یثرب را چو نی پر ناله کرد

باغ نسرین، بوستان لاله کرد

چهره خست و معجر از سر برگرفت

ارغوان در برگ نیلوفر گرفت

سر زنان موی پریشان باز کرد

حلقه ها از بهر ماتم ساز کرد

دختران دودۀ آل مناف

سر بر آوردند از سرّ عفاف

موکنان بر گرد او گشتند جمع

دخت زهرا در میان سوزان چو شمع

عامه گفتندش که این سحر جلی

افک معهودی است در آل علی

وه چه خوش گفتند دانایان پیش

هر که در آئینه بیند نقش خویش

نالۀ مرغی که وردش حق حق است

نزد لقلق مایۀ طعن و دق است