گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نیر تبریزی

بوستان لاله رویان حجیز

شد ز تاراج خزان چون برگ ریز

کوفیان بستند بار قافله

بانوان را شد به گردون غلغله

شد سوار اشتران بی جهاز

پرده پوشان حریم عزّ و ناز

برقع آن ماهرویان حجیز

اشک خون آلود و زلف مشک بیز

بهر بزم زادۀ هند زئیم

عقدها بستند از درّ یتیم

شد به رهواره روان از باغ دین

بارهای ارغوان و یاسمین

خواجۀ سجاد رخ چون ماه نو

بند بر پا، بر هیون تندرو

حلقۀ زنجیر طوق گردنش

گشته چون موئی ز بیماری تنش

جاهلان غرق تحیّر کای عجیب

خاصه گان منظور عامه بی حجیب

بی حجابی بود خود عین حجاب

ظلمت شب را ز روی آفتاب

آنکه خود مخفی است از فرط ظهور

گو نه مستغنی است او را از ستور

پس کشیدند آن قطار درد و غم

سوی قربانگه ز میقات حرم

دید آن گل چهرگان غم زده

گلشنی در کسوت ماتم کده

گلبنان در وی، ولی خشکیده برگ

چشم نرگس سرگران از خواب مرگ

لاله ها از داغ حسرت سرنگون

زلف سنبل در خضاب اما ز خون

غنچه ها بشکفته در وی رنگ رنگ

از نشان زخم دلدوز خدنگ

سرنگون از تیشۀ بیداد و کین

هر طرف بالیده سروی نازنین

کرده نیلوفر به بر نیلی لباس

یاسمین از سوگواری غرق یاس

بلبلانش وحش و طیرِ بحر و بر

جمله با شور حسینی نوحه گر

بس که خونخوار است خاک منظرش

بوی خون آید ز گل های ترش

عندلیبان گلستان خلیل

آمدند از آتش دل در عویل

آب چشم و آتش آه ضمیر

بر نهاد این رو به بالا، آن به زیر

زینب آن سرو گلستان بتول

گفت نالان با دل تنگ و ملول

دارم اندر بر دلی از درد پر

ساربان آهسته تر میران شتر

ساربانا بار ناقه باز هل

تا به جانان عرضه دارم حال دل

ساربانا هل ز محمل پرده ام

کاندرین وادی دلی گم کرده ام

ساربانا هین فرو خوابان ابل

تا به شه نالم ز شمر سنگدل

ساربانا باز کش لختی عنان

شکوه ها با شاه دارم از سنان

باش تا لیلی کند خاکی به سر

ساربانا بر سر نعش پسر

باش تا نالد سکینه با نفیر

بر پدر از سیلی شمر شریر

باز هل تا سیر گردد نو عروس

در کنار قاسم از دیدار و بوس

مه جبینان چون گسسته عقد در

خود برافکندند از پشت شتر

حلقه ها از بهر ماتم ساختند

شور محشر در جهان انداختند

گشت نالان بر سر هر نوگلی

از جگر هجران کشیده بلبلی

زینب آمد بر سر بالین شاه

خاست محشر از قران مهر و ماه

تا نظر برد اندران پیکر به جهد

آن همایون بانوی خورشید مهد

دید پیدا زخم های بی عدید

زخم خورده در میانه ناپدید

هر چه جستی مو به مو از وی نشان

بود جای تیر و شمشیر و سنان

گفت کای جان نهان در پرده ام

این توئی یا من نشان گم کرده ام

غرقه تن در خون نابت بینمی

این توئی؟ یا من به خوابت بینمی

این توئی چون لاله گلگونت سلب

آب در دریا و ماهی تشنه لب

یا خطا رفت از نشان کوی تو

آنکه کردم رهنمونی سوی تو

این توئی ای نور چشم مصطفی

که سرت ببریده بینم از قفا

یا که شمعی رفته از بالین من

برده سوی چشم عالم بین من

سر زنان می گفت و می نالید زار

همچو ره گم کرده آهوی شکار

کز گلوی شاه باز آمد ندا

کاندرآ ای سرو باغ مرتضی

اندرآ کانجا که شه بود آمدی

خوش به منزلگاه مقصود آمدی

اندرآ ای خواهر محزون من

گیسوان آلوده کن از خون من

چون روی بر مرقد پاک رسول

گو، شها، قربانی ات بادا قبول

از حسینت ارمغان آورده ام

ارغوان از گلستان آورده ام

چون به گوش زینب آمد آن صدا

گفت کای جان ها تو را از جان فدا

سر بر آر از خواب و این غوغا نگر

محشری در کربلا برپا نگر

سر بر آر از خواب ای ایوب صبر

دختران خویش بین گریان چو ابر

سر بر آر از خواب بنگر سرنگون

خرگهی کان بُد، تو را جای سکون

سر بر آر و بنگر ای میر حجاز

بانوان و اشتران بی جهاز

سر برآر از خواب، لختی سیر بین

گردن بیمار در زنجیر بین

سر بر آر از خواب و بنگر معجرم

چون به یغما برده دونان از سرم

سر بر آر ای قافله سالار من

بست عشقت سوی کوفه بار من

من برم این همرهان تا نزد باب

گر تو از رفتن ملولی خوش بخواب

خوش بخواب ای خستۀ تیر جفا

من تو را خواهم به سر بردن وفا

چون توئی سهل است این آزارها

زینب و زین پس سر بازارها

پس به زاری بضعهٔ پاک بتول

کرد رو سوی مدینه کای رسول

بادت از یزدان بی همتا درود

این حسین توست تن در خون فرود

این حسین است از عطش خشگیده لب

بر تن از ریگ بیابانش سلب

این حسین توست کز تیغ جفا

کوفیانش سر بریده از قفا

سر بر آر از خاک و بنگر ای نذیر

دخترانت در کف دونان اسیر

سر بر آر ای تاجدار سدره مهد

بین چه کرد این امتان سست عهد

چشم از اجر رسالت دوختند

خیمهٔ اهل مودّت سوختند

زینب غم پروری را کش ز ذوق

بازوی زهرا به گردن بود طوق

روزگار از گردش خود سیر شد

طوق بازو حلقۀ زنجیر شد

آن چنان نالید آن نسل کبار

که به حالش دشمنان گرئید زار

سر نبرده با نیا شرح گله

خاست بانگ الرحیل از قافله

کرد آن بانوی ستر و عزّ و جاه

خیره با حسرت به روی شه نگاه

گفت کای مهر جهان افروز من

شکوه بر لب ماند شب شد روز من

کوفیان بستند بار محملم

رفتم اما ماند پیش تو دلم

صبح امید از فراقت شام شد

کام وصل دوست، دشمن کام شد

داغ حسرت بر دل آشفته ماند

دردهای گفتنی ناگفته ماند

هین تو باش و وصل باب و مادرت

من بیابان گرد سودای سرت

راه شام و آه دود آسای من

تا چه آرد بر سر این سودای من

گر خسان بارند بر سر آتشم

چون به سر سودای تو دارم خوشم

گو همه ویرانه باشد منزلم

هر کجا تو با منی من خوشدلم

کوفیان بستند بار کاروان

نینوائی ماند و شاه و ساربان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode