گنجور

 
نیر تبریزی

شد چو از باد مخالف سرنگون

گشتی آل نبی در بحر خون

گفت سالار سپه فردا به گاه

اسب باید تاختن بر جسم شاه

تا شود سوده تنش در زیر سم

نام یوسف گردد اندر دهر گم

بانوان را این حدیث ناصواب

زد نمک بر ریش دل های کباب

ماتمی از نو بر این غم داشتند

ناله بر چرخ اثیر افراشتند

پس برآمد نزد دخت فاطمه

فضّه آن بیت الشرف را خادمه

گفت: کای شیر خدا را نور عین

بضعۀ بنت رسول عالمین

چون سفینه بر سفینه برشکست

در جزیره دید شیری چیردست

گفت: شیرا مردمی کن از کرم

من عتیق حضرت پیغمبرم

هین مرا کن سوی ساحل رهبری

ای ترا بر تند باران سروری

نام آن شه چون رسید او را به گوش

چست جست و برگرفت او را به دوش

در زمان زان ورطه آوردش برون

شد به سوی مقصد او را رهنمون

نک همان شیر اندر این وادی در است

ناصر ذریۀ پیغمبر است

رخصتم ده کارم آن ضرغام جنگ

تا کند بر روبهان این عرصه تنگ

دختر شیر خدا دادش جواز

شد کنیزک سوی شیر شرزه باز

گفت کای شیران برت شیر علم

من سفیر دخت شیر داورم

پیشت آوردم پیامی دل شکاف

ای ز تو ثور فلک دزیده ناف

ز انقلاب دور گردون گشت چیر

روبهان بر قتل شاه شیر گیر

یوسف آل نبی را در دمن

خیل گرگان شست در خون پیرهن

بعد کشتن با تن صد پاره اش

تاختن خواهند بر تن باره اش

جسمی از خون، سرخ، چون لعل بدخش

سوده خواهد شد به زیر نعل رخش

سینۀ تابنده چون صبح دوم

شامیان خواهند خستن زیر سم

نسل جند ابرهه بیت خلیل

کوفتن خواهند زیر پای پیل

سینه ای که بد نبی را بوسه گاه

زیر پای باره خواهد شد تباه

آوخ آن آئینه غیب الغیوب

کش بخواهد کرد کوران پای کوب

ای دریغ آن گنج علم من لدن

که بخواهد کند، دونانش ز بُن

وقت آن آمد که تازی با شتاب

بهر پاس آن خدیو مستطاب

زین سگان سفله خواهی داد ما

کز بنی آدم نشد امداد ما

تا شب کافردلان آبستن است

چاره جو که وقت چاره جستن است

مادران چار اخشیجان پیر

بهر امروزت همی دادند شیر

که شوی چون شیر این نیلی سپهر

پاسبان طلعت تابنده مهر

چون پیام دخت شه بشنید شیر

شد به گردون از نیستانش زئیر

شاه جویان سوی قربانگاه شد

گشت هر سو تا به نزد شاه شد

دید عریان پیکری بر آفتاب

چون ستاره زخم بیرون از حساب

خاک بر سر کرد چون نی ناله کرد

گرد او، خود شعلهٔ جوّاله کرد

گفت: یا رب این حسین تشنه است؟

کاین چنین مجروح تیر و دشنه است

یا سلیمانی است خفته بر سریر

سایبانش شهپر مرغان تیر

یا بود آن یوسف دور از وطن

خار و خس بر وی تنیده پیرهن

این همی می گفت و می گرئید زار

همچو ابر تیره از رعد بهار

چون ز پشت پشتۀ کوه سپید

شاخ آهوی فلک آمد پدید

خیل گرگان تاخت سوی رزمگاه

تا کند آن پیکر عریان تباه

شیر غرّان ناله از دل بر کشید

پیکر صید حرم در بر کشید

بر گرفت آن تن به بر آن شیر غاب

آسمانی شد سپر بر آفتاب

نی سواران شد گریزان یکسره

چون حمیر از غرّش آن قسوره

رخ چو روبه زان غضنفر تافتند

پیش سالار سپه بشتافتند

کآمده شیری در این هامون پدید

بهر پاس پیکر شاه شهید

گاو غبرا از نهیبش با قلق

سر نهفته زیر این هفتم طبق

شیر گردون دل ز بیمش باخته

سوی این کهسار نیلی تاخته

گفت: این فتنه است، فتنه خفته به

سرّ این کار نهان ناگفته به

تار وقّادی است در زیر رماد

گر بکاوی شعله ور گردد زیاد

آل حیدر کی بود محتاج شیر

عبرت از کار خدائی باز گیر

حق که مستغنی است از عون و مدد

دارد از افرشته جند بی عدد

کاین همه اسباب و آلات وی اند

مظهر سرّ کمالات وی اند

این حجابات ار نباشد در میان

دیده را از آفتاب آید زیان

شیر را نیرو ز شیر عرشی است

که امیر شیرهای فرشی است

کانکه دست خویش خواندستش خدا

بر نیاید بی وی از دستی صدا

ما همه شیران ولی شیر علم

حمله مان از باد باشد دم بدم

حمله ها پیدا و ناپیداست باد

جان فدای آنکه ناپیداست باد