گنجور

 
نیر تبریزی

شد چو خورشید امامت در حجاب

سر برآوردند خفاشان ز خواب

سوی خرگاه امامت تاختند

کافران دیر از حرم نشناختند

فاطمه دخت شهنشاه شهید

از درون آسیمه سر بیرون دوید

دید شاه استاده شمشیری به دست

بهر منع آن گروه خود پرست

شد به صد حیرت درون خیمه باز

گفت با سجاد: کی بدر حجاز

شاه ما که کشته اش پنداشتیم

بهر او آهنگ ماتم داشتیم

سوی ما نک بهر یاری آمده

تندرست از زخم کاری آمده

گر بود این شاه آن جسم طریح

قصۀ زعم یهود است و مسیح

یا نه خود این هر دو شاه ذوالمن است

روح یک روحست اگر با صد تن است

از تو ای بی نقش با چندین صور

هم منزه هم مشبه خیره سر

گفت سجادش که ای بانوی راد

هست این افرشتۀ رب العباد

کامده در کسوت شه پیش ما

بهر دفع وحشت و تشویش ما

این چنین باشد حدیث اهل راز

شرح اسرار حقیقت با مجاز

چون رقیب ناموافق تندخوست

به که در آئینه بینی روی دوست

دیده می باید که باشد شه شناس

تا شناسد شاه را در هر لباس

شد چو غایب آن شه حیدر شکوه

دست بر یغما گشودند آن گروه

خیمه ای کز تار زلف عنبرین

در جنان رشته طنابش حور عین

ز اطلس عرش معلّی شقّه اش

سر اَن اُعرف نهان در حقّه اش

قبّه اش کو برده از اوج سپهر

خیره از نورش دو چشم ماه و مهر

پوش زرین فلک پیرایه اش

خفته صد خورشید زیر سایه اش

او فکنده در بسیط نینوی

صیت الرحمن علی العرش استوی

شهپر جبریل جاروب درش

جلوه گاه طور سینا منظرش

فرقۀ نمرودیان بی حیا

سوختند آن بارگاه کبریا

شد ز دود دودهٔ آل خلیل

دیدهٔ جبریل خون پالا چو نیل

آتشی که شد به یثرب شعله ور

دود آن از نینوا بر کرد سر

خانهٔ دین شد از آن آتش به باد

پرده پوشان روی در صحرا نهاد

آن یکی آتش گرفته دامنش

وان دگر چاک از جفا پیراهنش

آن یک از هول عدو در خواب غش

وان دگر افسرده چون گل از عطش

شد به باد از بانوان تاج ور

گوشوار از گوش و معجرها ز سر

زینب آن شمع شبستان حرم

خویشتن میزد بر آتش دمبدم

گفت مردی ای عجب زین حرص زفت

کس ز حرص مال در آتش نرفت

الله او را خود چه در آتش، در است؟

نه سمندر، نه خلیل آذر است

ناگهان آن طایر پر سوخته

شد برون زان آتش افروخته

برکشیده تنگ بیماری علیل

در کنار آن بانوی آل خلیل

آری آن قومی که با عشقش خوشند

ماهی آبند و مرغ آتشند

نیست پروانه سزاوار ملام

کاندر آتش پخته گردد عشق خام