گنجور

 
نیر تبریزی

ذوالجناح آن رفرف معراج عشق

بر سر از نور نبوت تاج عشق

چون همای از تیر شهپر کرده باز

پر فشان آمد سوی شاه حجاز

شه پیاده اسب نالان گرد شاه

مات بر نور رخش چشم سیاه

زد دو زانو در بر شه بر زمین

ارغوانی کرده برگ یاسمین

سوی خیمه شد روان از حربگاه

تن پر از پیکان و زین خالی ز شاه

شیهۀ آن توسن عنقا شکوه

کالظّلیمه الظّلیمه زین گروه

که سلیل بضعۀ پاک رسول

بی گنه کشتند این قوم جهول

کوفیان بستند ره بر وی ز پیش

کشت چل تن زان گروه کفر کیش

شد روان مویه کنان سوی خیام

برگ و زین برگشته بگسسته لجام

بانوان از پرده بیرون تاختند

شور محشر در عراق انداختند

انجمن گشتند گرداگرد او

مویه سر کردند و برکندند مو

کای فرس چون شد که بی شاه آمدی

با سپاه ناله و آه آمدی

یوسفی که رفت سوی صیدگاه

می نماید کِش فکندستی به چاه

ای شکسته کشتی بحر ندا

چون شد آن بودی که بودت ناخدا

ذوالجناحا فاش بر گو حال چیست؟

ارغوانی کاکلت از خون کیست؟

پرچم گلگون و زین واژگون

می دهد یاد از شهی غلطان به خون

ای همایون توسن برگشته زین

راست برگو چون شد آن شاه گزین

رفرفا کو احمد معراج عشق

که ببالیدی به فرقش تاج عشق

دُلدُلا کو حیدر بدر و احد

آنکه نالیدی ز تیغش قوم لد

بس ملولی ای بشیر پی سپر

گو چه آمد ماه کنعان را به سر

شهربانو دختر شه یزدجرد

پیش خواند او را چنان کش شه سپرد

عقد مروارید با مژگان بسفت

دست بر گردن نمودش طوق و گفت

ذوالجناحا چون برافکندی به خاک

پیکری که بُد نبی را جان پاک

عندلیبا گلبن باغ بهشت

چون سپردی در کف زاغان زشت

هدهدا چون در کف دیوی لعین

دادی انگشت سلیمان با نگین

آسمانا چون فکندی بر زمین

آن درخشان آفتاب از طاق زین

ذوالجناح از شرم سر در پیش کرد

عرض پوزش از خطای خویش کرد

پای واپس برد و دست آورد پیش

شد سوارش بانوی فرخنده کیش

اهل بیت شاه را بدرود کرد

شد شتابان سوی هامون ره نورد

کوفیان بر صید آهوی حرم

حمله آوردند چون سیل عرم

زد پره بر گرد وی فوج سپاه

قرص مه شد در پس ابری سیاه

آشیان گم کرده آهوی ختن

مات و حیران اندران دام فتن

که پدید آمد سواری با نقاب

چون به زیر پاره ابری آفتاب

در ربود از چنگ آن گرگان چیر

آن به دام افتاده آهو را چو شیر

ماند زفت آن بانوی عصمت پژوه

در شگفتی زان سوار باشکوه

هر چه راندی باره آن فرخنده کیش

آن سوار از وی بدی صد گام پیش

گه امیدش چیره گشتی، گاه بیم

تن یکی بر رفتن اما دل دو نیم

سرّ یزدان دید چون تشویش او

تسلیت را راند باره پیش او

گفت کای رخشنده مهر تابدار

وحشت از اغیار باید نی ز یار

این همه نام خدا بر خود مدم

روح قدسم مریما از من مرم

نک منم مصر ملاحت را عزیز

ای زلیخا هین مجوی از من گریز

من سلیمانم مرا عصمت سریر

مهلاً ای بلقیس روی از من مگیر

هین منم یعقوب و تو راحیل من

فهم کن سرّ من از تمثیل من

اندرین وادی که روی آورده ام

نیست بی خود یوسفی گم کرده ام

ذره را نبود گریز از آفتاب

شهربانو، یار من، رو بر متاب

هر کجا پویی عیان بینی رُخم

که نظیر آفتاب فرخم

رو فروخوان ثمّ وجه الله را

تا به نیکوئی شناسی شاه را

هر کجا درمانده‌ای، او یار اوست

بحر و بر آئینه دیدار اوست

نه به بالا می گریز از من، نه زیر

که بود سوی من از هر سو مصیر

آن شنیدستی که پور برخیا

عرش بلقیسی بیاورد از سبا

نزد او گر بود علمی از کتاب

نک منم خود آن کتاب مستطاب

زین حدیث آن بانوی سرّ حیا

در گمان افتاد و گفتا کی کیا

بوی جان آید مرا زین پاسخت

آوخ ار بی پرده میدیدم رخت

نیست در کاشانۀ دل جای غیر

پرده بردار ای شه مکتوم سیر

پرده بردار ای فکار پاک جیب

می بشو زآئینهٔ دل زنگ ریب

شاه یزدان برقع از رخ دور کرد

آن فضا را جلوه گاه طور کرد

دید آن بانو چو شه را بی حجیب

در تحیر ماند از آن سرّ عجیب

کای خدا این شه گر آن شاه وفی است

هان به میدانگه به خون آغشته کیست؟

شاه گفتا: مهلاً ای ماه منیر

کار پاکان را قیاس از خود مگیر

کشتۀ راه محبت مرده نیست

مردنش جز رستنی زین پرده نیست

نیست وجه الله باقی را هلاک

گر شکست آئینه صورت را چه باک

نی شگفت از وجه خلّاق صور

با هزاران صورت آید جلوه گر

پس به امر خازن اسرار غیب

شد به غیب آن بانوی پاکیزه جیب