گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نیر تبریزی

ماند چون تنها به میدان شاه دین

غلغله افتاد بر چرخ برین

آمد از گردون فرود ارواح پاک

بر نظاره آن جمال تابناک

شد ممثل بر گروه مشرکین

هیکل توحید رب العالمین

قدسیان را شد مصور در خیال

که مجسم گشته ذات ذو الجلال

گر نبودی صیحۀ هل من معین

آن گمان گشتی مبدل بر یقین

شد یکایک سوی شاه شیر گیر

یکهزار و نهصد و پنجه دلیر

در نخستین ضربتش سر باختند

با دو نیمه تن جهان پرداختند

گفت زاد سعد باطیش و تعب

ویحکم هذابن قتال العرب

سفله‌ای را کش خصال روبهی است

پنجه با شیران نمودن ز ابلهی است

خاصه شیرانی که زاد حیدرند

با شجاعت زادهٔ یک مادرند

هین فرود آئید یکسر گرد او

تیر بارانش کنید از چارسو

مشرکان رو سوی وجه الله کرد

تیره ابری رو به سوی ماه کرد

زد پره بر وی خسان با طبل و کوس

چون به گرد شعلهٔ آتش مجوس

شد پر مرغان تیر تیز پر

چون سلیمان سایه گردانش به سر

جنبش و جیش و غریو و هلهله

اوفکند اندر بیابان غلغله

هر چه بر وی سخت تر گشتی نبرد

رخ ز شوقش سرختر گشتی چو ورد

آری آری عشق را اینست حال

چون شود نزدیک هنگام وصال

شیر حق با ذوالفقار حیدری

برد حمله بر جنود خیبری

از شرار تیغ او چون رستخیز

شد مجسم دوزخی دشت ستیز

بس که شد لبریز ز اعوان یزید

شد خموش از نعرۀ هل من مزید

کرد طومار اجل یکباره طی

صیحۀ مت یا عدو الله وی

تا نظر می برد چشم روزگار

بود دشتی پر حسین و ذو الفقار

تاختی هر سو گروه کفر کیش

می دویدی تیغ او صد گام پیش

رسته گفتی بر سر هر کافری

حیدری با ذوالفقار دیگری

بس که خون بارید ز ابر تیغ تیز

بر اجلها بسته شد راه گریز

قدسیان بر حال او گریان همه

لب گزان انگشت بر دندان همه

کای دریغ این شاه که بی لشگر است

لب ز آبش خشک و چشم از خون تر است

نه حبیبی و نه مسلم نه زهیر

نه ریاحی و نه عابس نه بریر

نه علیّ اکبر و نه قاسمی

نه علمدار آن جوان هاشمی

ای دریغ این دست و ساعد کش به تیغ

ساربان خواهد بریدن بی دریغ

ای دریغ این سر که با تیغ جفا

یک دم دیگر برندش از قفا

ای دریغ این تن که خواهد شد سحیق

آخر از سم ستور این فریق

ای دریغ این بانوان با شکوه

که بخواهد هشت سر در دشت و کوه