گنجور

 
نیر تبریزی

زعفر آمد با سپاه بی عدد

از گروه جنیان بهر مدد

گفت: شاها بهر یاری آمدم

نی که بهر حق گذاری آمدم

باب تو آن صاحب تاج غدیر

بر گروه جنیان کردم امیر

هین بفرما ای امیر غرب و شرق

کاین سیه بختان به خون سازیم غرق

هین بفرما ای شه حیدر حشم

تا کنم تو غزوهٔ بئرالعلم

هین بفرما ای شه احمد شکوه

تا فرو شویم به خون این دشت و کوه

هین بفرما تا نمایم زین فریق

نافخ ناری در این دشت سحیق

گفت: حاشا رحمت رب غفور

کی پسندد چیره بینا را به کور

گفت ما نیز ای خداوند صور

نک فرود آئیم در جلد بشر

تا به کوشش با هم انبازی کنیم

چون بشر مردانه جانبازی کنیم

گفت من خود قدرت یزدانیم

حیدر بدر و اُحُد را ثانیم

دست قدرت گر بر آرم زاستین

آدمی از تو بر آرم ز آب و طین

این بنای کهنه را فانی کنم

ابتدای عالم ثانی کنم

لیک عشقم کرده سیر از جان خویش

زعفرا دیر است واپس ران ز پیش

بسته ام عهدی به جانان در الست

که به جز وی بگذرم از هر چه هست

آمده سر وعدۀ سوگند من

زعفرا بگذر مشو پابند من

زعفرا من شاهباز عرشیم

تنگدل زین دامگاه فرشیم

نک سفیرم می زنند از آسمان

بگذر، افسون پری با من مخوان

چند باید داشت این تار تنم

همچو عیسی پای بند سوزنم

زعفر از میدان به زاری بازگشت

شاه ماند و خصم و آن پهنای دشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode