گنجور

 
نیر تبریزی

پس فرشته نصرت از امر قدیر

شد فرو از ذروهٔ بالا به زیر

دید تنها تاجدار گاه عشق

گفت: کای اسپهبد اسپاه عشق

من فرشته نصرتم که باری ات

نک فرستاده ز بهر یاری ات

هست شاهان جهان محتاج من

آیهٔ نصرٌ من الله تاج من

هر که را من سایه اندازم به فرق

یک تنه از غرب تازد تا بشرق

گر بدین کافردلان خواهی ظفر

حکم کن تا گسترم بالت به سر

گفت: رو بادا مبارک فال تو

کز من است این سایهٔ اقبال تو

آیهٔ نصرٌ من الله نک منم

پر ز افرشته است یکسر جوشنم

گر نبودی سایۀ من بر سرت

سوختی برق تجلّی شهپرت

بر سریر ملک هستی شه منم

بال خود بر چین که ظلّ الله منم

من ز سایه غیر، کی جویم نجات

سایه پرورد منند این ممکنات

آنکه سایۀ خویش خواندستش اله

کی برد بر سایه پروردش پناه

گر مرا دریای فضل آید به موج

خیزد از هر سو فرشته فوج فوج

هستی افرشته از هست من است

دست مبسوط خدا دست من است

آنکه شد افرشته خود از وی پدید

بر صنیع خویش کی بندد امید؟

من به عون و نصرت حق واثقم

لیک خود من این بلا را عاشقم

در بلاها می برم لذّات او

مات اویم، مات اویم، مات او

ای فرشته شهپر از من باز گیر

تا ببارد بر سرم باران تیر

حاجتی هست ار ترا از ما بخواه

ورنه خوش بخرام سوی جایگاه

شد فرشته نصر با خیل جنود

سوی آن بالا کزو آمد فرود