گنجور

 
نیر تبریزی

بحرها آمد به لب خوشیده کف

کای درخشان گوهر بحر شرف

حیرت اندر حیرت آمد زین عجب

تشنگان سیراب و دریا خشک لب

تشنه کاما، بحر ها در جزر و مد

جمله از جوی تو می جوید مدد

هین بنوش از ما که از جوی توایم

تشنه این لعل دلجوی تو ایم

بی لبت ما را جگر صد چاک باد

آبها را بی تو بر سر خاک باد

خشک لب از مَهر مادر کام تو

شرم مان بادا، ز روی مام تو

کاش دریاها شدی یکسر سراب

کشت آدم سوختی از قحط آب

تشنه کاما دامن از ما بر مکش

تشنهٔ آن کام خشکیم، العطش

گفت شه: کای بحرهای باخروش

نیست جای دم زدن اینجا خموش

من به بحری تشنه ام کابم کشد

همچو بیماری که بُحرانش کشد

دمبدم آن بحر ژرفِ بی اَمَد

سوی خویشم می کشد با جزر و مد

که به سوی ساحلم دارد یله

که ز موجم می کشد در سلسله

عشق خندان از کشاکش های او

عقل را دل خون ز استغنای او

چارهٔ مستسقی عشق آب نیست

درد او را چاره جز خوناب نیست

آنکه تشنه‌ی دور چشم ساقی است

بحر خوشد او همان مستسقی است

تشنه ای کاین آتش او را در دل است

چاره گر هست آب تیغ قاتلست

قاتلا! زود آی که بس تشنه ام

در سبو ریز آب تیغ و دشنه ام

قاتلا! زود آ که روزم شام شد

جان ملول از تنگنای دام شد

قاتلا! زود آ که بس تاخیر شد

وعدۀ دیدار جانان دیر شد

قاتلا، هین تیزتر کن خنجرم

ترسمش که دیر بُرّد حنجرم

قاتلا، ایمن نیم من از بدا

زودتر میکن سرم از تن جدا

پس روید ای بحرها زین رهگذر

بر ندارد مرهم این زخم جگر

نز زمین منت پذیرم نز فلک

زخمم از جای دگر دارد نمک

زیرکان کز حال دریا مخبرند

قطره سوی بحر عمان کی برند

اندرین آبی که ما را در خم است

صد هزاران نوح با طوفان کم است

نی درو پایاب و نه پیدا کنار

بحرها غرقند در وی صد هزار

نیست از تاب عطش بی تابیم

کز عطش بود از ازل سیرابیم

آب کم چو تشنگی آور بدست

تا بجوشد آبت از بالا و پست