گنجور

 
نسیمی

مأوای غمت جز دل پردرد نباشد

تشریف بلا جامه هر مرد نباشد

ای سرو گل اندام! که در باغ دو عالم

چون روی دلارای تو یک ورد نباشد

بر بوی سر زلف تو یک گوشه نشین نیست

امروز در این شهر که شبگرد نباشد

شهباز غم عشق رخت صید نسازد

آن را که دل از حادثه پردرد نباشد

در عشق رخت آنکه شد افروخته چون شمع

بی دیده گریان و رخ زرد نباشد

از گرمی اشکم چه عجب دیده اگر سوخت

خون جگر است اشک من آن سرد نباشد

گردی به من آر از درش ای باد کزان در

چون بهتر از این هیچ ره آورد نباشد

جز خون جگر هرچه خوری در غم عشقش

ای عاشق سودازده! در خورد نباشد

بر خاک درش آب زن، ای دیده خونبار!

تا بر در یار از ره ما گرد نباشد

گرچه همه درد است غم عشق تو، خون باد

آن دل که به جان طالب این درد نباشد

در عشق تو فرد است نسیمی ز دو عالم

عاشق نبود کز دو جهان فرد نباشد