گنجور

 
نسیمی

خوبی و بتا از تو جفا دور نباشد

ور جور کنی هست روا دور نباشد

عیبت نتوان کرد که هستی ز وفا دور

خوبی که نباشد ز وفا دور، نباشد

چشمت به جفا خون دلم می خورد اما

این مردمی از ترک خطا دور نباشد

ای کرده فراموش وفا، از تو به یادی

گر شاد کنی خاطر ما، دور نباشد

گفتی جگرت خون کنم و جان به لب آرم

این مرحمت از لطف شما دور نباشد

بر جان من از عشق تو هر لحظه بلایی است

آری دل عاشق ز بلا دور نباشد

خوش می کند امید وصال تو دلم را

این دولتم از لطف خدا دور نباشد

زاهد به جنان وصل تو گر داد عجب نیست

کم همتی از طبع گدا دور نباشد

دارد سخن چند دلم با سر زلفت

گر لطف کند باد صبا دور نباشد

بر جان نسیمی ز تو هر لحظه صفایی است

آیینه معنی ز صفا دور نباشد