گنجور

 
کمال خجندی

بیزارم از آن دل که در درد نباشد

هر دل که بترسد ز بلا مرد نباشد

باران مرا درد من بی سرو پا نیست

دشمن به از آن دوست که همدرد نباشد

گر هست غباری ز دلت پاک فرو شوی

کأنینه همان به که بر او گرد نباشد

قدر می و معشوق و خرابات چه داند

آنکس که چو من میکده پرورد نباشد

جنت نروم نا رخ زیباش نبینم

فردوس چکار آید اگر ورد نباشد

چون شمع هر آنکس که بود سوخته عشق

بی دیدهٔ گریان و رخ زرد نباشد

دلگرمی مستان ز غزلهای کمال است

آری نفس سوختگان سرد نباشد