گنجور

 
نسیمی

گرچه چشم ترک مستت فتنه و ابرو بلاست

این چنین دلبر بلا و فتنه دیگر کجاست؟

نقش اشیا سر به سر روشن شد از رویت مگر

جام جمشید رخت آیینه گیتی نماست

چون تو هستی دایم اندر خانقاه و میکده

رند و صوفی را چرا پیوسته باهم ماجراست؟

سالکان را در طریق کعبه وصل رخت

منزل اول فنای خویش و نفی ماسواست

گونه رویت آفتاب ذات پاک است از چه رو

از رخت صحن سرای هر دو عالم پر ضیاست

بر صراط الله از آن بر خط رویت می روم

کاهل معنی را صراط الله خط استواست

چار مژگان و دو ابرو و دو خط و موی سر

هشت باب جنت و هم جنت و فردوس ماست

سرو را تا نسبتی کردم به بالای تو نیست

راستی را زین فرح پیوسته در نشو و نماست

دل ز من گفتم که دزدید؟ ابرویت گفتا که چشم

این چنین پرفتنه کج با کسی گفته است راست

تا به سر سی و دو خط رخت ره برده ام

شش جهت چندانکه می بینم همه روی خداست

چون نسیمی رستگار است از فنا و از عدم

هر وجودی را که از سی و دو نطق حق بقاست