گنجور

 
نسیمی

من سر شادی ندارم با غم یارم خوش است

من مسیحا مذهبم با دیر و خمارم خوش است

مستم از جام اناالحق، جای من گو دار باش

دولت منصور دارم، بر سر دارم خوش است

نیستم چون اهل دنیا، طالب دیدار و گنج

چون فقیر محتشم بی گنج و دینارم خوش است

چون دم روح القدس در جان بیمار من است

با وصال آن طبیب این جان بیمارم خوش است

کار و باری بود اگر، در عشق شستم دست از آن

غیر از آن کاری ندارم، با چنین کارم خوش است

بر سر کوی هوایت کان مقام حیرت است

پا و سر گم کرده ام، بی کفش و دستارم خوش است

من خلیل عشق یارم رخ نمی تابم ز نار

نار با عاشق چو گلزار است با نارم خوش است

عروة الوثقی و سر وحدت و حبل المتین

زلف دلدار است از آن با زلف دلدارم خوش است

من ز چشم مست ساقی در خمارم روز و شب

عیب نتوان کرد اگر با خمر خمارم خوش است

جنت فردا و حور عین نمی باید مرا

کز نعیم آخرت با وصل آن یارم خوش است

من ز نور آفتابم ای نسیمی زان جهت

جاودان با آفتاب و ماه و انوارم خوش است