گنجور

 
نسیمی

ندا آمد به جان از چرخ پروین

که بالا رو چو دزد بسته منشین

کسی اندر سفر چندین نماند

جدا از شهر و از یاران پیشین

ندای «ارجعی » آخر شنیدی

از آن سلطان و شاهنشاه یاسین

در این ویرانه جغدانند ساکن

چه مسکن ساختی ای باز مسکین!

چه آساید به هر پهلو که خسبد

کسی کز خار دارد او نهالین

چه پیوندی کند صراف و قلاب

چه نسبت زاغ را با باز و شاهین

چه آرایی به گچ ویرانه ای را

که بالا نقش دارد زیر سجین

چرا جان را نیارایی به حکمت

که ارزد هر دمت صد چین و ماچین

نه زان حکمت که مایه گفت و گوی است

از آن حکمت که جان گردد خدابین

تو گوهر شو که خواهند یا نخواهند

نشانندت همه بر تاج زرین

رها کن پسروی چون نون کج مج

الف می باش، فرد و راست بنشین

کلوخ انداز کن در عشق مردان

تو هم مردی ولی مرد کلوچین

عروسی کلوخی با کلوخی

کلوخ آرد نثار و سنگ کابین

به گورستان برو در خشت بنگر

که نشناسی تو سرهاشان ز پایین

خداوندا رسان جان را به جانان

از آن راهی که رفتند آل یاسین

دعای ما تو ایشان را درآموز

چنان کز ما دعا وز توست آمین

عنایت آنچنان فرما که باشد

ز ما احسان اندک وز تو تحسین

نسیمی را به فضل خود نگه دار

ز مکر دیو و از راه شیاطین