گنجور

 
نسیمی

زلفت شب است ای سیمتن! رویت مه تابان در او

خط تو پرگاری که هست اندیشه سرگردان در او

بی شمع رویت کی برد جان ره به نور معرفت

ای زلف شب! پیرامنت کفری که هست ایمان در او

روزی که باشم در لحد ای جان! چو بر من بگذری

هر ذره از خاکم بود مهرت به جای جان در او

با آن که بی جرم و خطا خواهی به دستان کشتنم

بادا حلالت خون من گر می نهی دستان در او

جانا! چه می پرسی ز من حال دل سودازده

از تیر مژگانت ببین بنشسته صد پیکان در او

چون چشم ترکت ای پری! مردم نشین شد از چه رو

هر لحظه راهی می زند جادوی هندستان در او

از چشم گوهربار من اندر کنار من نگر

بحری که چندان در بود پاکیزه و غلطان در او

باغی است ای دلبر! دلم، کز قامت و رخسار تو

پیوسته می بینم بسی سرو گل خندان در او

بی جانگدازی کی بود شب ها چو شمع از سوز دل

جایی که آتش در زند عشق رخ جانان در او

دانم که در سنگین دلت دم درنمی‌گیرد، ولی

آه ار کند روزی اثر آه گرفتاران در او

دارد نسیمی در جهان از هستی کون و مکان

جانی که هست از دلبران صد درد بی‌درمان در او