گنجور

 
نسیمی

گر شبی بازآید از در شمع جان افروز من

بر چراغ مهر و نور صبح خندد روز من

گر مرا روزی خیالش روی بنماید به خواب

مطلع اقبال گردد طالع فیروز من

تا سحر هر شب چو شمع از آتش هجران یار

دیده گریان است و می سوزد دل پرسوز من

پیش ابروی تو می خواهم که جان قربان کنم

پرده بردار از رخ، ای عید من و نوروز من

تا نهان کردی ز من رخ، یک نفس غایب نشد

صورت روی تو از چشم خیال اندوز من

کی تواند کرد عاشق گوش بر پند ادیب؟

زحمت خود می دهی ای پیر پندآموز من

چون نسیمی هر که او شد بنده فضل اله

کی تواند کو ببیند شمع جان افروز من