گنجور

 
جامی

دل قدت را بلاست می‌گوید

کج نگویم که راست می‌گوید

هرکه را دیده شد غبار درت

دیده را توتیاست می‌گوید

درد خود بی‌تو هرکه را گفتم

درد تو بی‌دواست می‌گوید

لب تو خط فزود می‌گویم

لب من جان‌فزاست می‌گوید

تیر من گفت در دلت حیف است

آنچه در دل مراست می‌گوید

قتل من کار توست می‌گویم

قتل تو عار ماست می‌گوید

هست هر مو ز زلف او عمری

جامی این عمرهاست می‌گوید

 
 
 
کمال خجندی

سرو را هرکه راست می‌گوید

قامت بار ماست می‌گوید

چون دهانت کجاست می‌گویم

چون دهانم کجاست می‌گوید

خبری ز آن میان چو می‌پرسم

[...]

نسیمی

روشن است این و راست می‌گوید

آن که «مه روی ماست» می‌گوید

سرو را، یار، «اگر نه عاشق ماست

پای در گل چراست؟» می‌گوید

سنبلش گفت «ملک حسن مراست»

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه