گنجور

 
نسیمی

چشمی که جز مطالعه روی او کند

آن به که بر جهان در منظر فرو کند

از زلفش آن دلی که زند دم، چگونه او

یاد آورد ز نافه و عنبر به بو کند

دولت در آن سر است که چوگان زلف یار

غلطان ز دوش آورد او را چو گو کند

در مهر روی او تن ما گر شود رمیم

اجزای ما هنوز تمنای او کند

طوفان نوح خیزد اگر سیل اشک ما

از ناودان دیده ما سر فرو کند

بوی شراب لعل تو آید ز خاک ما

روزی که کاسه گر ز گل ما سبو کند

سروی چو قامت تو نیابد جهان اگر

عمری دراز در سر این جست و جو کند

دانی که را به جان نبود میل دل به تو

بی روح صورتی که دل از سنگ و رو کند

باشد ملول خاطرش از شادی دو کون

دلخسته ای که با غم عشق تو خو کند

خواهد نسیمی از سر زلف تو دم زدن

چندان که عمر در سر این گفت‌وگو کند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode