گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

دگر گفت کی پهلو دلپذیر

به سالی جوان و به اندیشه پیر

سواری شنیدم که چون برنشست

شد از دست و افتاد بر سر نشست

سخن گوید او هیچ تو نشنوی

بگوید همین تازی و پهلوی

به میدان چو خورشید چون دم زند

همه گوهر افشاند از لب زند

زبانش به پیری نگوید سخن

مر این داستان را تو پاسخ بکن

 
sunny dark_mode