دگر گفت کی پهلو دلپذیر
به سالی جوان و به اندیشه پیر
سواری شنیدم که چون برنشست
شد از دست و افتاد بر سر نشست
سخن گوید او هیچ تو نشنوی
بگوید همین تازی و پهلوی
به میدان چو خورشید چون دم زند
همه گوهر افشاند از لب زند
زبانش به پیری نگوید سخن
مر این داستان را تو پاسخ بکن