گنجور

 
ناصر بخارایی

جانا اگر به تنها، داری سر جدائی

با ما چو صبح یکدم، از مهر خوش بر آئی

ابرویِ تو زهی چشم، در روی ما به شوخی

زه می‌کند کمان را، پیوسته در جدائی

آن به که همچو ذره یابم هوای مهرت

تا کی چو گرد گردم، سرگشته و هوائی

با باد صبح گفتم: پیغام بر خدا را

او نیز در نگنجد آنجا که تو خودآئی

بادا اگر ز بلبل، گوئی‌ به گل پیامی

بادا دم شما را در پیش او روائی

رعد از زبان دریا، در گوش قطره گوید

چون ما گذر زمانی، هان گر حریف مائی

ناصر شود چو خسرو، آشفتهٔ جمالت

گر باشدت چو شیرین، با خشم آشنائی