گنجور

 
ناصر بخارایی

از عشق همچو آتشم و ناله دود من

باشد کزین میانه بسوزد حسود من

دشمن کجاست، قوت بازوی من کراست

کس را نماند طاقت امساک وجود من

دی کرده‌ام ز دیدن تو سجده‌های شکر

دانی تو خود که سهو نباشد سجود من

زاهد زیان تو زمن و سود من ز توست

باشد که نی زیان تو ماند و نه سود من

تا شاهدم ز رخ نگشاید نقاب رلف

روشن یه صد چراغ نگردد شهود من

گر عقل از آن میان نبرد راه در عدم

معلوم کی شود به خیالی وجود من

آبی فشان بر آتش ناصر ز بحر لطف

تا عالمی سیاه نگردد ز دود من