گنجور

 
وفایی مهابادی

بگذار تا بگریم در دیر راهبانان

بگذار تا بنالم در کوی زند خوانان

بگذار تا بگیریم زنار زلف جانان

بگذار تا بیابم سر رشته ای ز ایمان

این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد

من رند و لا أبالی سرمست و دلستانم

دفتر ز من چه خواهی، من پارسی ندانم

مدهوش یک سرودی از لهجه ی مغانم

من بعد ازین برانم درس مغان بخوانم

این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد

ترسای نا مسلمان چون آهوی رمیده

آرام من گرفته، در زلف خود کشیده

بویی ز زلف و رویش بر جان من وزیده

یک جای کفر و ایمان آخر بگو، که دیده؟

این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد

ای شیخ پاک دامن ای پادشاه شاهم

آخر بگو خدا را تا چیست روی راهم؟

صد بار اگر گناه است این عشق پر گناهم

حاشا اگر بهشت است بی دلستان نخواهم

این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد

بالله اگر «وفایی» زان باغ گل نچیند

از باغبان برنجد با داغ دل نشیند

بیرون ازین دو عالم یک خلوتی گزیند

تا در جهان بمانی بی او جهان نبیند

این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد