گنجور

 
ناصر بخارایی

گر دم از عشق زنم، همدم جامی باشم

ور ز می توبه کنم، زاهد خامی باشم

زلف و خالی نبود رهزن صاحبنظران

بهر یک دانه چرا بستهٔ دامی باشم

راضی‌ام گر من درویش گدائی گردم

شاکرم گر من آزاد غلامی باشم

اثر شام فنا آمد و روزی پرسید

که روم بر سر کوی تو و شامی باشم

سر ازین دایره بیرون برم آخر تا چند

هر زمان جائی و هر شب به مقامی باشم

بکُش اینک سر و خنجر، رمقی هست هنوز

گر ازین در گذرم صید حرامی باشم

جامهٔ زهد به جامی بدهم چون ناصر

من بی‌ننگ اگر طالب نامی باشم

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
کمال خجندی

من که از وصل تو ای دوست جدا می باشم

سال و مه منتظر وصل شما می باشم

درد عشق تو مرا کشت دوا کن جانا

کاندر این درد به امید دوا می باشم

صبحدم باد صبا چون ز تو آرد پیغام

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه